بسم الله الرحمن الرحیم
م
آل عمران ۱۸۰: وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ یَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَیْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرٌّ لَهُمْ سَیُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ یَوْمَ الْقِیامَةِ وَ لِلّهِ میراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اللّهُ بِما تَعْمَلُونَ خَبیرٌ
ل
کسانی که بخل میورزند، و آنچه را خدا از فضل خویش به آنان داده، انفاق نمیکنند، گمان نکنند این کار به سود آنهاست؛ بلکه برای آنها شرّ است؛ به زودی در روز قیامت، آنچه را نسبت به آن بخل ورزیدند، همانند طوقی به گردنشان میافکنند. و میراث آسمانها و زمین، از آن خداست؛ و خداوند، از آنچه انجام میدهید، آگاه است.
ل
ک
ا
یک پیام از آیه:
اربابی به بردهاش مقداری اموال داد. اموال برای برده خیلی میارزید ولی برای صاحبش هیچ نبود. صاحب آنقدر داشت که خیال فهم مقدار اموالش حتی در سر برده نمیگنجید. بعد از مدتی که برده با اموال صاحبش از زندگی متنعم شد، خورد، پوشید، خرید، سوارشد و خرج کرد، روزی صاحب به او گفت بخشی از این اموال را به همسایه، برادر، همسر، فرزند، دوست، آشنا و غریبۀ چند خیابان بالاتر برسان. صاحب نیت داشت که این برده را یکی از کارگزاران بخششهای خودش کند و با این کار هم او را رشد دهد و هم دیگران را متنعم سازد. درضمن صاحب به بردههای دیگرش گفته بود که بعد از خالیشدن انبار، برایش ده انبار بزرگ تاسیس کنند و از اموال خودش آن انبارها را پر کنند! صاحب دستور ارسال اموال را به برده اعلام کرد ولی ناگهان برده فکر و خیالات برش داشت. «یعنی چه؟ اگر این اموال را به حسن و تقی و زری بدهم که برای خودم چیز زیادی نمیماند. این همه برنامه داشتم برای خوردن، پوشیدن و گردش بیشتر. قرار بود مرکب بهتر و سقف وسیعتر بخرم! نه… نباید این اموال را به آنها برسانم. همین جا برای خودم آنها را نگه میدارم.» برده راه افتاد و رفت از صاحبش قفل بزرگی گرفت و زیر نگاه معنیدار او به سمت انبار بازگشت. او قفل صاحبش را بر در انبار صاحبش زد! صاحب دوباره دستور فرستاد که زودتر این اموال را به آنها برسان، ولی او گوشش بدهکار نبود. صاحب خیلی ناراحت شد و دستور را به بردۀ دیگری داد و او هم سریع انباری که در اختیار داشت را خالی کرد. صاحب هم بردههایش را فرستاد برای این برده حرفشنو ده انبار ساختند و آنها را پر کرد. روزها گذشت و صاحب دیگر کاری به کار آن بردۀ حرفنشنو نداشت تا اینکه روزی زلزلۀ عظیمی آمد و ابنار روی سرش خراب شد. وقتی همه برای بررسی اوضاع آمدند، دیدند برده زیر اموال حجیم و سنگین گرفتار شده است و درد میکشد. صاحب وقتی بالای سرش رسید با تندی گفت: «چگونه سرپیچی کردی وقتی خود برده، عبد و از اموال منی؟! چطور خیال بیصاحببودن کردی، اموال مرا برای خود پنداشتی و ارادهای در برابر من برای خود تصور کردی…؟
این داستان، ماجرای تلخ خیلی از ماست. باشد که بیشتر بیاندیشیم تا گرفتار طوقهای قیامت نشویم…