بسم الله الرحمن الرحیم
آقا
ننمون آقامو، آقا صدا میزنه. نه واسِ اینکه آقاست، چون اسمش آقاست. آقااا…آقااا… اون شب هم یه نفر این اسمو هی صدا میزد. راستی، ما توی دهمون دو تا آقا بیشتر نداشتیم؛ یکی آقامون، یکی هم پسرِ خان. پسر خان اسمش آقا نیست ولی آقا صداش میزنن چون آقاست، اینو مردم میگن.
توخونه راه میرم و بساط خیاطی فاطمه رو شوت میکنم تو در و دیوار. حتما میگین:« مگه کوری؟!» منم میگم:«آره!» نه واسِ اینکه روده درازی کنم و هی جواب از تو آستین دربیارم، آخه واقعاکورم! کور بودن یه جاهایی هم به کارت میآد؛ میتونم راحت دق و دلیام رو از فاطمه آوار کنم سر وسایلش. فکر کرده کیه؟! هی سرکوفت میزنه و عین ننه بزرگا نصیحت میکنه که:« غلامعلی اِل نکن، غلامعلی بِل نکن…»
راستی به غیر فاطمه، ننه بزرگم دارم. ننه بزرگ نه واسِ اینکه ادای ننه بزرگا رو درمیآره، واقعا ننه آقامه. من بهش میگم بی بی گل نسا. بی بی گل نسا میگه، من و غلامرضا و رقیه، بلای جون اهل خونهایم. فاطمه نه اما، فاطمه عزیز کرده است، آرومه و عصای دست ننه. گاهی حسادت می کنم و وقتی نیست کاراشو خراب میکنم تا ننه دعواش کنه، ولی بعدش ته دلم یکم براش می سوزه، فقط یکم ها!
پارسال آقام خونه رو تو ده فروخت؛ اومدیم شهر. واسِ چی؟ چه میدونم؟! اصلا کی گفته همیشه«واسِ چی؟»باید جواب داشته باشه؟! اصلا…اصلا داشته باشه هم ربطش به شما چیه؟! آخه ننم میگه:« تو کار بزرگترا سرک نکش بچه!»
آقام فعله است، توبازار بار جا به جا میکنه. گاهی شبا که میآد خونه تا میآد از جاش بلند بشه کمرش میگیره و دادِش میره هوا، اون وقت همون جوری نیمخیز میمونه تا بی بی گل نسا از اون روغناش بماله به کمرش، بلکه بعد از کلی داد و بیداد بتونه تکون بخوره. ده که بودیم آقام رو زمین کار میکرد. اون وقتا ننم یه بقچه نون میداد زیر بغلم میگفت:«بروکمک آقا» گالش هامو پام میکردم، تیرکمونو دور از چشم ننه میذاشتم تو جیبم و بقچه به دست ازخونه میزدم بیرون.
تا سرِ کوچه ننه داد میزد:« غلامعلی سر به هوایی نکنی…غلامعلی، نهار آقاتو زود برسون …نیوفتی تو کوچه پی زدن زبون بستهها» منم میدویدم تاکمتر بشنوم بلکه کمتر بکن، نکن بیوفته گردنم. از سر کوچه که میپیچیدم دیگه صداش نمیاومد. کل روستا رو پیاده دور میزدم تا برسم سرِ زمین. بعدِ قنات، یه باغ اربابی بود که دورتادورش دیوار کاهگلی کشیده بودن. داخلِ باغ، پرِ درخت میوه بود. بقچه رو میذاشتم پای دیوار و میکشیدم بالا. درخت گردو سر کشیده بود تا بالای دیوار. از روی دیوار میپریدم رو شاخههای درخت و جیبامو پر میکردم. تیرکمونمو از شاخههای درختای همون باغ درست کردم. وقتی داشتم شاخه درختو میشکوندم، کارگر باغ منو دید. هُل کردم. از دیوار پریدم پایین؛ یکی ازشاخههای خشکِ رو زمین رفت تو پام. تا یه هفته چرک از تو زخم پام میریخت؛ ولی تیرکمونم، تیرکمون قشنگی شد! آقام که فهمید بهم تشر زد که میوههای باغ حقّ الناسه! از اون روز دیگه نرفتم باغ.
صدای بی بی گل نساست. هر وقت یاد روستا میافته، گریه میکنه. پاهاشو دراز میکنه، دستاشو میزنه رو پاش و برا خودش یه چیزایی میخونه. میگه:«خدا لعنت کنه آقاخانو… از ده آبا و اجدادیمون آوارمون کرد…خدا لعنت کنه باعث و بانی شکستن حرمت ناموس مردمو»
آقام بلند میشه، اتاقو گز میکنه. میگه:« ننه بیقراری نکُن، خدابزرگه… ده دیگه جای موندن نبود…میموندم که مُهر بی غیرتی بخوره رو پیشونیم؟…که جلوی چشمم دست درازی کنن به ناموسم؟! که اون خان و پسرِمفت خورش هر روزدست بذارن…استغفراا…میدونی که خان از آقام زخم خورده بود ننه. سرغائله انگلیسا، سینه سپرکرد که محصول زمینو نگه داره… بااون آشوبی که به پاشد خان نتونست اون طوری که باید خوش خدمتی انگلیسا رو بکنه… به خونم تشنهان ننه!»
به خونش تشنهان نمیدونم یعنی چی! فقط میدونم خان از آقام خوشش نمیآد. اینو وقتی فهمیدم که وسط روستا آقامو فلک کرد. آقام وقتی ناراحته میره بیرون سیگار میکشه. آخرش ما نفهمیدیم سیگار خوبه یا بد؟! آخ اگه یه روز میشد یه نخ سیگار میدادن دستم، ببینم مَزَش چطوریه! ننه گفته:« بفهمم دست به سیگار آقات زدی دستتو قلم میکنم». اگه آقام با سیگار آروم میشه و خستگیش درمیره حتما چیز خوبیه! شما بگین، بد میگم؟
یه بار که هیشکی خونه نبود رفتم روی رختخوابایی که ننه گوشه اتاق جمع کرده بود. آقام لباساشو روی میخ دیوار آویزون کرده بود. یهو ننه از در اومد تو. از ترس لیز خوردم؛ رخت خوابا ریخت؛ کت آقام به میخ گیر کرد و پاره شد. ننه با جارو دنبالم افتاد که:« ذلیلمرده تو اون بالا چیکار میکردی؟! ». شانس آوردم نفهمید داشتم دست به سیگار آقام میزدم. یه بارم اون شب از روی دیوار خونه یحیی،کنار زمینِ خان پام لیز خورد و افتادم. شبا خواب میبینم زیرِ پام، خالی میشه و یه هو میافتم پایین. ازخواب میپرم که بی بی، آب میده دستم، پشت هم صلوات میفرسته و فوت میکنه تو صورتم. میگه: « بچه جن زده شده… هزار دفعه گفتم تاکار دستمون نداده ببرش یه نذر و نیازی بکن… بذار خوب بشه»
ولی من که جن زده نشدم؛ یادم نیست جنها منو زده باشن. شاید اونا زدنم که از رو دیوار افتادم! شایدم بعد اینکه افتادم و یادم نیست اومدن و منو زدن! فقط یادمه یکی جیغ میزد.آخ، سرم دردمیکنه. انگار یکی زمین رو میکوبه پسِ کَلَّم؛ مثل اون شب. آخرین باری که چِشام سالم بودن، اونجا بود.
آقام، برگشته. میگه:« میخوام برم حرم… تو بازار زمزمههایی به گوشم رسیده…صدای علما بلند شده…شیخ صادق میگه:«گوهرشاد یه خبراییه!»» بی بی میگه:« ننه دورِت بگردم… توکه داری میری…ما رو هم با خودت ببر… نذرکردم بریم زیارت، شفای چشمای غلامعلی رو از آقا بگیرم».آقام میگه:« شماحاضر شین… من برم سرگذر ببینم گاری پیدا میکنم؟». بی بی میگه:« من پای راه رفتن ندارم. فاطمه رو هم میبرم کمک حالم باشه.»
فاطمه کلی خوشحال شده، ولی صداشو در نمیاره. من که میدونم قند تو دلش آب شده. چادرشو از تو صندوق بیرون میآره و سر میکنه. وقتی به فاطمه فکر میکنم، حس میکنم دلم برای دیدن چهره مهربونش تنگ شده. درسته همیشه باهاش کَل کَل میکنم ولی بیشتر از همه دوسِش دارم. با اینکه اذیتش میکنم هوامو داره. از وقتی چشمام نمیبینن؛ فاطمه کمک میکنه کارامو انجام بدم. وقتی بی بی گفت فاطمه رو هم ببریم، منم کلی خوشحال شدم.
سرِ گذر، گاریچی منتظره. آقام دست بی بی رو گرفته و سوارِش میکنه. بعد هم من و فاطمه پشت گاری سوار میشیم.
گاریچی، آواز غمگین میخونه. بس که درشکه بالا و پایین رفته، تنمون کوفته شده. چند بار چرخش افتاد تو چاله چولههای راه و کم بود از پشت پرت شم پایین که فاطمه منو گرفت .با هر بار بالا و پایین شدن درشکه، انگار یکی با چکش میکوبه تو فرق سرم تق…تق…تق…صدا توی سرم میپیچه، مثل کوبیدن کاسه مسی توگرمابه به لبه سکو…صدای جیغ میاد، صدای زن یحیاست. آقااا…آقااا…
از روی دیوار آویزون میشم و به زورخودمو بالامیکشم، دونفر تو تاریکی گلاویز شدن؛ یکیشون دستش یه چیزی شبیه داسه، دستشو میآره بالا و یهو اون یکی میافته روی زمین، دیگه صدای جیغ هم نمیآد؛ یه تیکه از دیوار میریزه و فانوس چپ میکنه، سایه برمیگرده سمت دیوار. از ترس زیرِ پام خالی میشه و می افتم پایین؛ حس میکنم محتوای کاسه سرم تکون خورده. صداش توی سرم می پیچه؛ مثل کوبیدن کاسه مسی تو گرمابه به لبه سکو«باید برم،آقام رفته آبیاری،آقام سرِ زمین منتظره، باید برم…»
هرچی نزدیکتر میشیم آژانای توی خیابون بیشتر میشن. بی بی میگه:« این از خدا بیخبرا اینجا هم راحتمون نمیذارن، با اون چکمهها و سیبیلاشون». بی بی حق داره بهشون بگه شمر؛ یاد شمر تعزیه سید صادق میافتم. هرسال محرم که میشه بساط تعزیه سید صادق بهپاست. یه بارم یادمه وسط تعزیه آژانا اومدن و بردنش. با باتوم سرشو شکونده بودن. میدونم که خیلی درد داشته.
گاریچی میگه: «معلوم هست اینجاچه خبره؟!». آقام میگه:« خون مردمو تو شیشه کردن بس نبود؟… حالا میخوان غیرتشونو ازشون بگیرن!… میخوان دیگه ناموسمون نتونه پاشو از خونه بیرون بذاره». میپرسم:« این که آقام میگه یعنی چی فاطمه؟». فاطمه میگه:« رضاخان میخواد زنا دیگه چادر سر نکنن».دیگه چادر سرنکنن؟ یعنی مثل مردا بشن؟! اگه همه مرد
باشن، پس بچه ها به جای یه ننه و یه آقا، دوتا آقا داشته باشن؟! اصلا مگه شاه خودش آبجی نداره؟ مگه مرد نیست؟ حتما نمیدونه مردا و زنا باید باهم یه فرقی داشته باشن! به فاطمه میگم:« من که اصلا از حرفاش خوشم نیومد». فاطمه میگه:« اوهوم، منم خوشم نمیاد… آقا میگه که خانوما باارزشن،از چیزای باارزش باید مواظبت کنیم…من که چادرمو دوست دارم…کِی ننه بدون چارقد بیرون اومد که منم بیام؟». میگم:« آقا…! رضا خان مگه اسمش رضا نیست پس چرا خانه؟». آقا میگه:« انگلیسا خانش کردن، نوکر که شدی فرقی نمیکنه اسمت چی باشه باید حرف اونارو گوش بدی».
رسیدیم حرم. صدای پرزدن کفترا میآد. میگم:« اَاَاَاَ…چقد کفتر؟ حیف ،تو مشهد که نمیشه کفترارو زد!» بی بی میگه:«اینجا همه مهمون آقان، همه در پناه صاحبخونه هستن». فاطمه میگه:« غلامعلی اینجا خیلی قشنگه،کاش میتونستی ببینی». آقام میگه: «شما برین سمت پنجره فولاد، تا من ببینم چه خبره؟!»
فاطمه دست منو گرفته که زمین نخورم. بی بی میگه: «بالاخره رسیدیم… اینجا پنجره فولاده… همون جا که مریضا شفا میگیرن». با آرنج سقلمه میزنم به پهلوی فاطمه« هی فاطمه! …پنجره فولاد چه شکلیه؟… بزرگه؟ …چه رنگیه؟» فاطمه میگه:« خب صبر کن چشات که خوب شدن خودت ببین…بی بی میگه قراره چشات خوب بشن». بی بی دست میکشه رو صورتم. روضه میخونه و مویه میکنه. دستشو که تو دستمه تکون میدم، آروم میگم:« بی بی! امام رضا چطور شفا میده؟…یعنی قراره خودش بیاد؟» میگه:« بی بی فدات بشه ایشاالله… خودشم میاد». با خودم فکر میکنم امام رضا چه شکلیه؟ یعنی میدونه ما اینجا منتظریم؟ اگه نیاد چی؟ اون وقت چشام خوب نمیشن؟ فاطمه بلند بلند صدا میزنه:« بی بی! بی بی!… آقام برگشت».آ قا میگه:« ننه مسجد شلوغه… مردم جمع شدن به اعتراض… شما همین جا باشین من میرم مسجد». بی بی میگه:« ننه درستشم همینه، باید جلوی جماعت ظالم ایستاد… بذار ما هم بیایم»
مسجد شلوغه، اینو از صدای جمعیتی که جمع شدن میفهمم. تا میآم یه قدم بردارم میخورم به یکی. دو دستی دست فاطمه رو گرفتم تا زمین نخورم. یه نفر داره مثل سید صادق حرف میزنه. مردم دور و برم دوتا دوتا و سه تا سه تا باهم یه
حرفایی میزنن. یهو همهمه جمعیت زیاد میشه. چند نفر پشت هم داد میزنن:« آژانا…آژانا…» یه نفر دیگه از بین جمعیت میگه:« تا وقتی صدای اعتراض ما به جایی نرسه ما به تحصن ادامه میدیم… خدا لعنت کنه قوم الظالمینو…فکر کردن میترسیم؟»
از وقتی اومدیم داخل، اِنقد پاپیچ فاطمه شدم و سوال کردم که فاطمه آخرش گفت:« غلامعلی…ذِلَّم کردی!…میذاری ببینم چه خبره و چی میگن؟» دوباره صدای جمعیت بالا گرفت. جمعیت موج برمیداره و این طرف و اون طرفم میکنه، دست فاطمه از دستم لیز میخوره،حالا دستم به انگشتاش رسیده، یه فشار دیگه لازمه تا دستم از دستش جدا بشه.
فاطمه بین همهمه مردم داد میزنه:« غلامعلی دستم ول نکنی ها…دستمو ول نکن غلامعلی!» سخت نفس میکشم. حس میکنم الان یه آوار جمعیت میریزه رو سرم. حس میکنم کفتر شدم، قلبم تند میزنه. وقتی کفترا رو دستم میگرفتم قلبشون اینطوری میزد. تو حرم که نمیشه کفترا رو زد.
صدا توی سرم میپیچه، تق…تق…تق…
مثل کوبیدن کاسه مسی تو گرمابه به لبه سکو…
مثل صدای تفنگِ خان…
سرمو مثل کفترای ترسیده این طرف و اون طرف میچرخونم. یه هو دستم کشیده میشه و با صورت میخورم زمین. «یاامام رضاا…یاامام رضاا…»صدای فاطمهاس. صداش میلرزه. صداش میزنم، جواب نمیده. از ترس کفری میشم و بلندتر صداش میزنم « فاطمه!…فاطمه! »مثل اینکه افتاده باشم ته یه چاه تاریک و نمور« فاطمه! بی بی!… هیشکی صدامو نمیشنوه؟». بی بی از دور صدا میزنه:« غلامعلی آقا رو صدا کن…آقارو…»
بغضم میترکه و داد میزنم« آقااا…آقااا…»
چشمام میسوزن. یه چیزایی مثل برگای درخت میریزن روی زمین. زمین پر از کپههای سیاهه. انگار گونی گونی تلنبار کرده باشن رو هم. اشک از تو چشمام میریزه و یه تصویر واضح از صورت فاطمه میآد جلوی چشمام. «آبجی فاطمه چه خوشگل شدی!» فاطمه آروم لبخند میزنه. به زور نفسشو میده بیرون و میگه:«غلامعلی چشمات…چشمات خوب شدن؟…تو میبینی؟ ».«فاطمه چرا لبت خون اومده؟چرا نفس نفس میزنی؟…».
رد خون روی کاشیها میرسه به پهلوی فاطمه. یهو از لای در بزرگ روبه رو یه عالمه نور میزنه تو چشمام. چه بوی خوبی میآد! یه نفر وسط نور ایستاده به تماشای ما «فاطمه بلندشو…بایدبریم…ببین آقا اومده دنبالمون…». فاطمه دست خونیش رو میاندازه دور گردنم و میکِشَدَم روی زمین«ساکت باش غلامعلی!…ساکت باش غلامعلی!» صداش پراز درده، بین صداهایی که پشت هم امام رضا رو صدا میزنن یه صدایی داد می زنه:«همشونو بریزین پشت کامیونا…»
من کنار آقام نشستم و تعزیه تماشا میکنم. شمر که میآد شمشیرشو بالای سرش میچرخونه؛ اون وقت صدای شیون جمعیت بالا میگیره. زنا میزنن تو سر و صورتشون. یه نفر روی زمین افتاده. شمر دورش میچرخه و رجز میخونه.
یه چیزی میخوره تو صورتم و از خواب میپرم. اینجا تاریکه، حس می کنم وسط گونیهای گندم انداختَنَم. روی سینهام یه چیزی سنگینی میکنه. نمیتونم دست و پامو تکون بدم. هربار که بالا و پایین پرت میشم یهو سنگینی روی سینهام زیاد میشه و نفسم بند میاد. دستم پیچ خورده ویه چیز سنگین روش افتاده. حس می کنم الآنه که استخونش از وسط بشکنه. سرم درد میکنه. راستی فاطمه ؟ بی بی؟ من تو مسجد بودم! اینجا کجاست؟! دهنم خشک شده. ته گلوم می سوزه. صدام گرفته. صدای ناله میآد. تقلامیکنم ولی زبونم نمیچرخه به صدا زدن.
همه چیز میایسته و تکونها قطع میشن. از بیرون صدا میآد، انگار چند نفر باهم صحبت میکنن، صداشون واضح نیست؛ نمیفهمم چی میگن! یهو یکی دست میاندازه به مچ پامو به زور از زیر سنگینی میکشدم بیرون. زیر یه خروار گونی گیر کردم. پام داره از جاش درمیآد. ناله می زنم و پرت میشم داخل یه چاله. چند تا نور وسط تاریکی میزنن تو چشمام. سایهها اون بالا ایستادن و یه چیزایی پرت میکنن پایین. یه چیزی پرت میشه سمتم، یه چیزی میافته رو شکمم. چشمامو که باز میکنم یه صورت خونی کنارمه. یعنی مرده؟ اگه مرده چرا من نمیترسم؟ ولی نه، انگار خوابیده! دارم زیر این بار خفه میشم. دست و پا میزنم. صدای قلبمو میشنوم. بی بی میگفت:« آقارو صدا بزن…»
آقااا…آقااا…
چه بوی خوبی میاد! انگار عطر حرمه؛ ولی اینجاکه حرم نیست! چشمام میسوزن، اشکای داغ میریزن روی صورتم. به هق هق میافتم. بریده بریده صدا میزنم:« آقااا…آقااا…» همه جا ساکت می شه، انگار هیچ کس اینجا زنده نیست!
یه نفر اون بالا ایستاده روی تپههای خاکی. یه نفر وسط نور ایستاده به تماشا. خم میشه، دستشو درازمیکنه سمتم.
باید برم. آقا اومده دنبالم.
پایان
اثر برگزیدۀ مسابقۀ هنرجویی خط خون کاشیها
به قلم سرکار خانم کوثر کوثرنیا
هنرجوی مرکز آموزش تخصصی هنر اسلامی