بسم الله الرحمن الرحیم
صدای گریهام همسایهها را نگران کرده بود. از پگاه گریهام آغاز شد و آرام نمیگرفتم. همسایههای مهربانی داشتم. نشسته بودند به مشورت برای آرامکردن من و تنها چارهشان که افاقه کرد، خبرکردن رسول بود. رسول هم، با همۀ مهربانیِ پدرانهاش در حق ما تازهمسلمانها، فرستاد سراغم. رؤیایی که دیده بودم و بیقراریام سبب شد بیفوت وقت نزد رسول بروم. او با صدایی که انگار جز تهلیل از آن شنیده نمیشد، با صدایی آرامبخشتر از نوای چشمهسارها و خوشخوانترینِ پرندهها، شکر پاشید و گفت:«لا أبکیاللّه عینیک!» چشمانت گریان مباد! سزاوار بود همانجا از شوق شنیدن این کلام، جان بدهم…
رسول از نگرانی همسایهها گفت و من بهسختی لب گشودم و گفتم خواب دیدهام؛ رؤیایی سخت و عظیم. خواست که رؤیایم را تعریف کنم و من سختم بود. میترسیدم. از همۀ فکر و خیالهایی که بعد از این خواب توی سرم دویده بود، واهمه داشتم. بالاخره راضی شدم. با زبانی که همچون چوب خشک در دهان میچرخید تعریف کردم که در خواب دیدهام پارهای از تن رسول در خانهام افتاده.
رسول گفت: آسوده باش و همان لحظه آرامشی عمیق به جانم فروریخت. مژدۀ میلاد «او» را به من داد و وعده کرد که در خانهام فرزندش را پرستاری خواهم کرد. پارۀ پیکر رسول که برایش آنهمه گریسته بودم، «حسین» بود. از آن پس نه برای رؤیایم که باید برای روزی میگریستم که تن «او» همچون حروف مقطعۀ قرآن میشد، بدنش در کربلا میماند و سرش، پارهای از پیکر رسول، منزلبهمنزل خاکزده و خونآلود و قرآن به لب میگشت…