بسمالله
عون می گوید: «ما همه تلاشمان را کردیم. پیداست که امام نمیخواهند شما را داغدار ببینند. اندوه شما را تاب نمیآورند. این را آشکارا از نگاهشان میشود فهمید.»
محمد میگوید: «ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!»
تو چشم به آسمان میدوزی، قامت دو نوجوانت را دوره میکنی و میگویی: «رمز این کار را به شما میگویم تا ببینم خودتان چه میکنید.»
عون و محمد هر دو با تعجب میپرسند: «رمز؟!»
و تو میگویی: «آری، قفل رضایت امام به رمز این کلام، گشوده میشود. بروید، بروید و امام را به مادرش فاطمهٔ زهرا قسم بدهید. همین. به مقصود می رسید… اما…»
هر دو با هم میگویند: «اما چه مادر؟»
بغضت را فرو میخوری و میگویی: «غبطه میخورم به حالتان، در آن سوی هستی، جای مرا پیش حسین خالی کنید. و از خدای حسین، آمدن و پیوستنم را بخواهید.»
هر دو نگاهشان را به حلقه اشک چشمهای تو میدوزند و پاهایشان سست میشود برای رفتن.
مادرانه تشر میزنی: «بروید دیگر، چرا ایستادهاید؟!»
چند قدمی که میروند، صدا میزنی:
– راستی!
و سرهای هر دو برمیگردد.
سعی میکنی محکم و آمرانه سخن بگویی:
-همین وداعمان باشد. برنگردید برای وداع با من، پیش چشم حسین.
و برمیگردی و خودت را به درون خیمه میاندازی و تازه نفس اجازه مییابد برای رها شدن و بغض مجال پیدا میکند برای ترکیدن و اشک راه میگشاید برای آمدن…
ای وای! این کسی که پیکر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با کمر خمیده و چهره درهم شکسته و چشمهای گریان، آن دو را به سوی خیمه میکشاند حسین است! جان عالم به فدایت، حسین جان رها کن این دو قربانی کوچک را خسته میشوی.
از خستگی و خمیدگی توست که پاهایشان به زمین کشیده میشود. رهایشان کن حسین جان! اینها برای همین خاک آفریده شدهاند.
انقدر به من فکر نکن. من که این دو ستاره کوچک را در مقابل خورشید وجود تو اصلاً نمیبینم. وای وای وای! حسین جان! رها کن اندیشه مرا.
زینب! کاش از خیمه بیرون میزدی و خودت را به حسین نشان میدادی تا او ببیند که خم به ابرو نداری و نم اشکی هم حتی مژگان تو را تر نکرده است. تا او ببیند که از پذیرفتهشدن این دو هديه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ میزند. تا او ببیند که زخم علیاکبر، بر دلت عمیقتر است تا این دو خراش کوچک.
تا او… اما نه، چه نیازی به این نمایش معلوم؟
بمان! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دستهای حسین است.
این دل تو و دستهای حسین!
این قلب تو و نگاه حسین!
برگرفته از کتاب آفتاب در حجاب اثر سیدمهدی شجاعی