بسم الله الرحمن الرحیم
مسیری طولانی و بیابانی خسته کننده بود؛ فقط بیابان بود و ریگزار. از پشت پردههای کجاوه هم تصویری برای تماشا وجود نداشت. غیر از هر صبح، که تمام لحظات بالاآمدن خورشید را مینگریستم. چنانکه گویی اولین بار است طلوعش را میبینم. زل میزدم به عمق بیابان و نخی را که گرهگره کرده بودم، از دور دست باز میکردم و با هر گره، ذکری از تسبیحات مادربزرگم را زیر لب زمزمه میکردم. تا وقتی خورشید به تمامی رخ مینمود.
گاهی با رقیه جان در یک کجاوه مینشستیم و مسیر را به بازی با خواهر میگذراندم. برایش از پهلوانیهای پدربزرگ شعر میخواندم و او با شوق میشنید. گاهی هم با عاتکه و حمیده، دختران عمویم مسلم همراه میشدم. گاهی هم با سکینه جان. ابتدای حرکت از مدینه، برای آنکه با عمه در یک کجاوه باشیم، با سایر دختران رقابت میکردیم. از همان ابتدا بنا شد هر روز یکی از ما همراه عمه باشد و از بخت خوشم، قرعۀ روز اول به نام من افتاد. روزهای همراهی با عمه، شیرینترین روزهای سفر بود. گاه از کودکیها و خاطرات جدمان رسول الله سخن میگفت و گاه خاطرات پدربزرگ و گاه مادربزرگ؛ آنقدر شفاف که انگار خودم کنار آنها بودم. خاطرات مادربزرگ برایم طعم دیگری داشت. عمه میگفت شبیه او هستم و برای همین نامم را فاطمه گذاشتهاند.
مقصد ما کوفه بود. اما عمه کمتر خاطراتش از این شهر را میگفت. بعدها فهمیدم نمیخواست تصویر شهری که به سویش میرفتیم در خاطرم نازیبا ترسیم شود.
کاروانمان بزرگ بود و بسیاری به قصد همراهی پدر، از مکه به ما پیوسته بودند. تا آن روز. در منزلگاه زباله…
زباله روستای آبادی بود و بازاری بزرگ داشت. استراحتمان در زباله طولانی نبود. درون خیمه موهای رقیه را شانه میزدم که همهمهای درگرفت. صدا از سمت خیمۀ پدر بود. دلم بیقرار شد اما مثل همیشۀ دهسال زندگیام، صبورانه منتظر ماندم تا آنچه لازم است بشنوم، برایم بگویند. صداها که بیشتر شد رقیه برخواست تا به خیمه عمهجان برود. نباید تنهایش میگذاشتم. دستش را گرفتم و از خیمه بیرون رفتیم. آنچه میدیدم، ضربهای بر قلبم زد. خیمۀ پدر برپا بود اما بسیاری از آنها که از مکه همراهمان شده بودند، مشغول برچیدن خیمههایشان بودند. عدهای هم با سرعت در حال دورشدن بودند؛ اما نه به سمت کوفه…
عمو با سری افتاده، کنار خیمۀ پدر ایستاده بود و عاتکه و حمیده همراه عمه به سمت خیمۀ پدر میرفتند. ما کنار پردۀ خیمه ایستادیم. پدر حمیده را روی پای خود نشاند و دست بر سرش کشید. فضای خیمه از اتفاقی ناگوار خبر میداد؛ اما هیچکس سخن نمیگفت. حمیده سکوت را شکست: «چرا با من مثل یتیمها رفتار میکنی؟ پدرم شهید شده؟» پدر شروع کرد به گریه. همه فهمیدیم چه شده. دیگر من و خواهرانم، خواهران حمیده بودیم و پدرم، پدرش. تا آن روز… تا آن روزی که حمیده هنگام هجوم سربازان کوفی، زیر دستوپای آنها و اسبهایشان به پدرش پیوست…
و حالا من، همچون عمهام، خاطراتی از کوفه دارم که کمتر به سراغشان میروم…