بسم الله الرحمن الرحیم
من در طلیعۀ نیروهای کوفه برای نبرد با «او» بودم. در آن روز عجیب. روزی که به چشمهای هیچکدام از آدمهای همعشیرهایام نگاه نکردم. بقیه هم نگاه نمیکردند. تمام آن روز و روزهای قبل و بعدش به میوههای رسیدهای میاندیشیدم که در نامه سخنشان را گفته بودیم، از چاههای پر از آب گوارا، از خرمی زمینها، از سربازانی که برای «او» مهیا شده بودند. خبر مرگ معاویه که رسید، در خانۀ سلیمان جمع شدیم. سلیمان گفت که حسین به مکه خروج کرده، گفت ما شیعیان «او» و پدرش هستیم و اگر میدانیم که «او» را یاری خواهیم داد برایش نامه بفرستیم و اگر از سستی و شکست میترسیم، فریبش ندهیم. آن روز به چشمهای هم نگاه کردیم، انگار منتظرِ هم بودیم و کمکم همه دست به کار شدند. نامهها زیاد بود. همه هم فریب. فکر نمیکردیم تیرمان به خطا برود. گفتیم حالا که همه مشتاق «او» شدهاند، حتما پیروز میشود و هرکس نامه بدهد به نوایی میرسد. ما میخواستیم نامهمان با همۀ نامهها متفاوت باشد. متفاوت شد. زیباترین کلمههایمان را برایش کنار هم چیدیم: «سرزمینها سبز و خرم گشته و میوهها رسیده و چاهها پر گشته است. پس پیش به سوی سربازانی که برای تو مهیّا شدهاند. والسلام علیک.» آمد. سربازان در برابرش مهیا بودند. رود پر از آب و آب به رویش بسته بود. میوهها هم رسیده بودند و موقع چیدنشان بود. چیده شدند؛ همچون سیب سرخ بر بالای نیزهها.