بسم الله الرحمن الرحیم
آن روزها جوان بود. پدرش خلیفه بود و دل ما در گرو پدرش و «او».
آسمان آن سال مهربانیاش را از ما دریغ کرد و حتی قطرهای نبارید و چشم ما به خشکیاش خشک شد. نگرانی بار نخلها و مزارع و تلفشدن اغنام که هیچ، دیگر نگرانِ تشنگی زنان و کودکان شده بودیم.
عرض حاجت بردیم خدمت پدرش و از غصههایمان گفتیم. پدرش خیلی آرام و عمیق عرایض ما را میشنید. پس از پایان حرفها، «او» را صدا زد. از «او» خواست تا برایمان کاری کند. «او» متواضعانه برخواست و دستهایش را به آسمان بلند کرد. هنوز دستهایش از دعا نیفتاده بود که آسمان در مقابلش سر فرود آورد و بارید؛ غَیثَاً مِغْزاراً واسِعَاً غَدَقَاً مُجَلَّلًا سَحّاً سُفُوحاً ثَجّاجاً…
«او» نجاتمان داد. نه فقط کوفه و زمینها و آدمهایش که آن روز جان من هم سیراب شد. دیگر تشنه نبودم، تا سالها بعد؛ تا روز واقعه… آن روز بود که زیر تیغ آفتاب، زخمخورده و خونآلود و تشنهکام روی خاک تفتیده افتاده بودم؛ و او باز هم نجاتم داد… اینبار سرم را به دامن گرفت و باز سیراب شدم؛ سیراب از جام محبت «او»…