بسم الله الرحمن الرحیم

کاروان کوچک‌شده‌مان راه خود را به سمت کوفه طی می‌کرد. گویی چیزی تغییر نکرده بود؛ جز حال و روز ما. برادرم علی‌اکبر هر از گاهی خود را به کجاوۀ ما می‌رساند و حال‌مان را می‌پرسید و چند کلامی با ما سخن می‌گفت. ایامی که با مادرش لیلاجان در یک کجاوه بودم، بیشتر او را می‌دیدم. گاه طلب‌نکرده برای مادرش آب می‌آورد و گاه به بهانۀ رساندن خبری بی‌اهمیت یا نشان‌دادن نخلستانی دوردست، در دل صحرا سراغش می‌آمد. لیلاجان هربار بی‌تاب می‌شد کافی بود لحظه‌ای چهرۀ برادرم را ببیند یا حتی صدایش را از دور بشنود. برادرم این را می‌دانست و بی‌آنکه کاری داشته باشد، فقط برای اطمینان‌بخشیدن به مادرش به او سر می‌زد.

روز گرمی بود. در میانۀ راه لحظاتی کاروان متوقف شد و سخنانی مبهم از مردان به گوش رسید؛ اما خیلی زود دوباره به راه افتادیم. صدای شترها بلند شد. گویی کسی دهنه‌شان را می‌کشید و مسیرشان را تغییر می‌داد. سرعت حرکت‌مان هم بیشتر شد. پردۀ کجاوه را کنار زدم اما هیچ ندیدم. در توقف بعدی، مردان با سرعتی بیش از قبل خیمه‌ها را برپا کردند و ما درون خیمه رفتیم. حرکات‌شان عجیب شده بود. گویی آمادۀ جنگ می‌شدند. علی‌اصغر، برادر تازه به دنیا آمده‌ام، چند روزی بود که از گرما خوب نمی‌خوابید و مادرش نیز هم‌پای او بیداری می‌کشید. او را از رباب‌جان گرفتم تا ایشان کمی استراحت کند. علی را روی پا گذاشتم و آرام تکانش دادم. کمی آب روی لباسش پاشیدم و پارچه‌ای مرطوب هم به دست رقیه دادم تا بالای سر علی تکان دهد؛ خنکای باد لبخندی روی صورت گل‌انداخته‌اش آورد. رقیه هم به‌شیرینی خندید و این خنده میان همۀ دختران و بانوان خیمه پخش شد.

آرامش فقط لحظاتی مهمان خیمه بود. همهمه‌ای برخاست که هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد. آن‌قدر نزدیک شد که صدای قدم اسب‌ها و سخن‌گفتن لشکری از مردان را به‌وضوح می‌شنیدم. کدام دختر عرب است که صدای ساییده‌شدن فلز سپر با زین اسب یا  برخورد غلاف شمشیر به زین را نشناسد. ندیده پیدا بود که خارج از خیمه، مردان جنگی جمع شده‌اند. آن قدر زیاد که حتی شنیدن بحۀ[1] صدایشان تنم را می‌لرزاند.

رقیه دست از تکان‌دادن پارچه کشید. گرما دوباره علی را بی‌تاب کرد. لیلاجان رقیه را نزد خود خواند تا از خیمه بیرون نرود. صدای مردان کاروان بلند شد؛ مشک‌ها را از درون خیمه‌ها طلب می‌کردند. چند مشک هم از خیمۀ ما بیرون رفت. همهمه لحظاتی قطع شد و صدای آبی که بر سر و صورت پاشیده می‌شد، جایش را گرفت. دل ما هم آرام گرفت. سر جنگ نداشتند. به لیلاجان گفتم شاید آمده‌اند تا پدر را یاری کنند. کمی که گذشت صدای اذان برادرم بلند شد و ته‌ماندۀ دلهره را نیز با خود برد. شنیدن صدای برادرم برای همۀ ما شعف‌انگیز بود؛ و برای مادرش جور دیگری.

تا آن روز… روز دهم محرم. آن روز علی‌اکبر کمتر خود را به مادرش نشان می‌داد. لیلاجان هم صبورانه هیچ نمی‌گفت. خبر شهادت مردان یکی‌یکی به خیمه می‌رسید و با هر خبر، التهاب چهرۀ لیلاجان بیشتر می‌شد اما نشنیدم که برادرم را صدا بزند. صدای اذان ظهر روز دهم که بلند شد، آهی از قلب مادر مؤذن برخاست و نفسی را که گویی از صبح در سینه‌اش حبس شده بود، رها کرد. مطمئن شد که هنوز پسرش زنده است. اما این آخرین باری بود که اذان را با صدای برادرم شنید…

[1]. گرفتگی صدا که هنگام سخن‌گفتن اعراب، به جهت شیوۀ تلفظ حروف، حالتی خشن‌تر به اصوات می‌دهد.