بسم الله الرحمن الرحیم

وهب که روی زمین افتاد، ام‌وهب هم افتاد…
قبل از آنکه خبر شهادت عمویم مسلم را به پدرم بدهند، به ما ملحق شدند. از کنار سیاه‌چادرشان گذشتیم. ما را که دیدند، پیرزن برایمان مشک آب آورد. آب به حد کافی همراه کاروان بود. به سیاه‌چادرشان دعوت‌مان کردند و پدرم به ایمان به رسول‌الله دعوت‌شان کرد. هم ما پذیرفتیم و هم آن‌ها. دیگر تنهایمان نگذاشتند. سیاه‌چادر را برچیدند و به کاروان پیوستند.
هرسه مانند تشنگانی بودند که به چشمه‌ای رسیده‌اند و قدر آن را بیش از همه می‌دانند. هربار پدرم شروع به صحبت می‌کرد، با همۀ وجود کلمه‌به‌کلمه حرف‌هایش را می‌شنیدند تا آموزه‌ای جدید بیاندوزند. پیرزن هر بار به بهانه‌ای نزد عمه می‌آمد و همانند کودکانِ به مکتب‌رفته، درس می‌آموخت.
ام‌وهب از آن پیرزن‌هایی بود که برای همه مادری می‌کرد. هوای همه را داشت. هوای عروسش را بیشتر. خوب فهمیده بود که اگر پسرش به یاری پدرم به میدان نرود، یک عمر حسرت می‌خورد و همسرش را مقصر کوتاهی خود خواهد دانست. هوای عروسش را داشت که نگذاشت جوانِ تازه‌دامادش در دوراهی ماندنی پرحسرت و ابدیتی حسرت‌برانگیز جا بماند.
وهب یگانه فرزندش بود. این چند روز دلبستگی‌اش به او را، که مرد خانه بود، می‌دیدیم. تا آن روز… آن روز دل از وهب کند. پیرزن پیش از پسرش بال پرواز گرفت. اینکه در دلش چه گذشت و چگونه او را از خود جدا کرد، نمی‌دانم. اینکه در لحظۀ رفتن وهب به میدان، خاطرات روزهای شیرخوارگی وهب را به یاد آورد یا اولین قدم‌هایش را یا اولین کلمه‌هایش را، نمی‌دانم. آنچه عیان بود اینکه، از لحظه‌ای که وهب سوار اسب شد، ام‌وهب چشم به پدرم دوخت. چهره‌اش آرامش و لبانش تبسم داشت. به رزم پسرش نگاه نمی‌کرد. قلبش تاب دیدن آنچه بر سر پسرش می‌آمد، نداشت. از سویی رضایت امام برایش مهم‌تر بود. حتی وقتی وهب از اسب افتاد، نگاهش همچنان به پدرم بود. حس مادرانه‌اش بود که به جای چشم او را مطلع کرد و دیگر نتوانست روی پا بایستد. چنان‌که گفته بود از پسرش راضی نشد تا اینکه پیش روی امامش کشته شد.
خدا عمرسعد را لعنت کند با آن دستوری که داد… پیرزن از جا برخاست. زمین زیر قدم‌هایش می‌لرزید. حتی نگاهی گذرا هم به سر وهب نینداخت. کلامش از شمشیر وهب تیزتر بود: «آنچه در راه خدا داده‌ام بازپس نمی‌ستانم».