بسم الله الرحمن الرحیم

طبع شعرش، هم‌نشینی با او را لذت‌بخش‌تر می‌کرد. گاه دور هم مشغول کاری بودیم و او بی‌هوا، آنچه در لحظه سروده بود، برایمان می‌خواند؛ در شادی و غم. برای علی‌اصغر هم از اشعار خودش لالایی می‌گفت. و شیرین‌تر آن‌که گاه او برای پدرم شعر می‌سرود و گاه پدرم برای او: «لَعَمْرُک اِنِّنی لَاُحِبُّ دارا* تَحُلُّ بها سکینةُ و الربابُ».۱
به گمانم سفر برای هیچ‌کس به اندازۀ او سخت نبود. آخر از مدینه که خارج شدیم، تازه چند روز از تولد علی‌اصغر می‌گذشت. اما بی‌گلایه با پدر همراه شد. حتی وقتی نوزادش از گرما بیمار می‌شد و شیر نمی‌خورد، سخنی از سر ناراحتی نمی‌گفت. برای رباب هیچ‌چیز از بی‌تابی علی‌اصغر سخت‌تر نبود. اینجور وقت‌ها از ما کاری برنمی‌آمد؛ فقط عمه می‌توانست رباب را آرام کند. در کربلا هم همین بود… عمه آرام‌مان می‌کرد.
در مسیر، گاه رباب‌جان اگر کاری داشت به من می‌گفت و من هم به عموعباس. پدر جلودار بود و عمو مأمور بود تا حواسش به تمام کاروان باشد. هرکاری داشتیم، او را نزدیک خود می‌دیدیم و او به چشم‌بر‌هم‌زدنی، هرچه لازم بود فراهم می‌کرد. تا آن روز…
آن روز عمو که رفت، امید رباب‌جان قطع شد. عمه دست روی قلبش می‌گذاشت و ذکر می‌گفت تا آرام شود. اما همان قلب گواهی می‌داد که نوزادش زنده نمی‌ماند. خودش علی را به پدرم داد تا ببرد. شاید نه برای آن‌که به علی‌اصغر آب دهند. بعدها می‌گفت علی که زنده نمی‌ماند، کاش دشمنان حسین(علیه‌السلام)، به قنداق علی چنگ می‌زدند و نجات می‌یافتند.
شهادت علی برای رباب‌جان، امتحان صبر نبود؛ محک ولایت بود. وقتی پدر برگشت، رباب به تسلای پدرم رفت و خود اولین نفر به او سرسلامتی داد. بعد از شهادت پدرم دیگر جز برای او شعر نگفت. گاه می‌دیدمش که در خلوت خود نشسته و برای پدر مرثیه می‌خواند: «وا حُسینَا فَلا نسیتُ حسینا* اقصَدَتْهُ اُسِنَةُ الاعداء/ غادَروهُ بِکربلاء صریعا* لا سقی اللّه ُ جانبی کربلاء».۲

۱ به جانت قسم خانه‌ای را دوست دارم که سکینه و رباب در آن باشند.
۲ آه حسین… هرگز حسین را فراموش نمی‌کنم. نیزه‌های دشمنان او را هدف گرفتند. او را که در کربلا افتاده بود، کشتند. خدا سرزمین کربلا را سیراب نکند.