بسم الله الرحمن الرحیم

خواهرکم دوران کودکیِ شیرینی داشت؛ چه آن زمان که مدینه بودیم، چه در سفر به مکه و از مکه تا کربلا. در مسیر گاه در کجاوۀ عمه بود، گاه با رباب‌جان همراه می‌شد و با علی‌اصغر بازی می‌کرد و گاه با لبابه و بچه‌های عمویم عباس بود. در هر کجاوه‌ای که خودش می‌خواست، جا داشت و همه با شوق او را نزد خود می‌خواندند.

سحرها و در خنکای بدون آفتاب کویر، گاه سوار بر اسب پدرم می‌شد و گاه همراه عمو یا علی‌اکبر بود. آفتاب که بالا می‌آمد، می‌سپردندش به سایۀ کجاوه؛ هیچ‌کس خوش نداشت حتی ذره‌ای غبار به گوشۀ لباس او بنشیند. روی دست‌ها می‌گرداندنش تا مبادا خاری از کویر، پوست نازکش را بخراشد. درستش این است که بگویم رقیه‌جان روی چشم‌های ما بزرگ می‌شد؛ چشم‌های پدرم، عمه، عموها، برادرها و خواهرها. کسی نمی‌گذاشت برای او خاطرۀ تلخی از سفر شکل بگیرد. تا آن روز…

رقیه در دنیای کودکانه‌اش خطر را دریافته بود. لشکر عظیم روبه‌رو را می‌دید و تغییر در رفتار اهل کاروان را حس می‌کرد. قرار نبود دنیای لطیف کودکانه‌اش آن‌گونه از هم بپاشد… اما این سرنوشت ناگزیر نسل پاکان و حق‌طلبان است. تا وقتی که ظلم هست، عدالت‌خواهی همچون پدرم نمی‌تواند سکوت کند و این یعنی در مسیر حق، حتی کودکان او را از گزندِ ظالم امانی نیست. نسلِ ظلم‌ستیز، خود تهدید ظالم است و رقیه، با همۀ کودکی‌اش تهدیدی برای یزید بود.

اینکه شهادت علی‌اکبر، شهادت پسرعموهایم، شهادت عموهایم و شهادت پدر، چه بر قلب کوچک رقیه آورد، نمی‌دانم. آنچه می‌دیدم پریشانی او بود. غروب روز دهم، دیگر اشک نمی‌ریخت. مبهوت بود و گاه از تل بالا می‌رفت و خودش را به عمه می‌رساند، گاه از این خیمه به آن خیمه سرک می‌کشید. شاید نگاه می‌کرد که ببیند دیگر کدام عزیزانش کم شده‌اند. پدر که شهید شد… میان آتش و هجوم دشمن، گمش کردم. بعدها هم نگفت چه بر سرش آمده. دخترک شیرین‌زبان‌مان ساکت شده بود.

سفر ادامه داشت. اما نه آن‌گونه که غباری به لباسش ننشیند یا خاری به دستش نرود…