بسم الله الرحمن الرحیم
«امیری حُسَینٌ وَنِعْمَ الامیرُ • سُرُور فُؤادِ البَشیر النّذیرِ». صدای عمرو بود که در تمام دشت میچرخید و به دل ما آرامش میبخشید. شمشیرش را بالای سرش میگرداند و میخواند «عَلِی وَ فاطِمَةٌ والِداهُ • فَهَلْ تَعْلَمُونَ لَهُ مِنْ نَظیرٍ». بر بالای تل، کنار عمه ایستاده بودم. صدای او را میشنیدم و چشمم به بحریه بود که از کنار پیکر همسرش جناده، به عمرو مینگریست.
هر بار با بحریه همصحبت میشدم، میگفت عمرو در این چند روز بزرگتر شده. مرد شده. خوشحال بود از مردشدن، پسر ده یازده سالهاش. هنوز به لشکر حر نرسیده بودیم که بحریه و جناده و عمرو به ما پیوستند. بعد از شهادت عمویم مسلم، کوفه را ترک کرده بودند تا پدرم را یاری دهند. بحریه از سختی خروجشان از کوفه و فرار از دست سربازان عبیدالله میگفت و تلاشش برای همراهی همسر و پسرش در این سفر، ارجش را در قلبم بیشتر میکرد. بحریه به شوق دیدن عمهام و نیت یاری پسر رسولالله تن به سختی سفر سپرده بود. این چند روز که با ما بودند، عمرو از عمویم عباس جدا نمیشد. انگار به استادش رسیده بود. حتی دفعاتی که عمو برای آوردن آب به سمت شط رفت، عمرو همراهیاش کرد. و گویی هیچ چیز از این همراهی برای بحریه شیرینتر نبود.
با خودش از نخلستانهای کوفه خرما آورده بود. تعارفمان میکرد و میگفت «نخلش را پدربزرگتان کاشته، خرمایش را هم میثمتمار چیده و پیش از شهادتش برایمان آورده». خرمایش حلاوتی وصف ناشدنی داشت.
در کربلا که منزل کردیم، گاه بحریه را مشغول دوختن لباس میدیدم. گمان میکردم برای خودش کاری درست کرده تا به تشنگی و سختیها فکر نکند. هیچوقت نپرسیدم چیست. تا آن روز… جناده که شهید شد، بحریه درون خیمه رفت و لباس را آورد. قوارۀ تن عمرو بود. خودش آن را به تن عمرو پوشاند و بیهیچ تردیدی برای جنگ روانهاش کرد. عمرو دستهای مادرش را بوسید. کنار جنازۀ پدرش نشست و شمشیر او را از زمین برداشت. پدرم فقط وقتی مطمئن شد که مادرش راضیست، به جنگیدن عمرو رضایت داد.
با عمه کنار بحریه رفتیم. فضای اطراف عمرو چنان غبارآلود بود که هیچ نمیدیدیم. باید بحریه را به خیمه میبردیم. دستش را گرفتم. لبخند میزد و اشک میریخت: «چرا نخواهم به راه حسین فدا شود…»