بسم الله الرحمن الرحیم

حوالی ساعت دو بعد از ظهر به فرودگاه امام خمینی تهران رسیدیم. خسته سفر بودیم. توی راه داشتم فکر می‌کردم که از حالِ بخششِ بی دریغ و محبت‌های اربعین، دوباره وارد محیط پر حساب و کتاب شهری شده‌ام. ترافیک سنگینی بود. برف و سرمای زیاد هوا رسیدنمان را به تاخیر انداخته بود. دیگر امیدی به خواندن نماز در خانه نداشتیم. به کوچه بن‌بستی رفتیم و با یک بطری آب توی ماشین وضو گرفتیم. زیرانداز را روی زمین پهن کردیم. پدرم زودتر از من مشغول خواندن نماز شد. برف می‌بارید. همین‌که داشتم خودم را برای قامت بستن آماده می‌کردم درب یکی از خانه‌های کوچه باز شد. آقایی سلام کرد و اصرار کرد برای خواندن نماز به داخل برویم. تشکر کردم و گفتم عجله داریم و قامت بستم. رکعت دوم نماز که بودم ، درب خانه دوباره باز شد…مرد با سینی بزرگ و دو تا چایی گرم آمده بود. سینی را گذاشت روی زیرانداز و رفت…اینجا، محیط پر حساب و کتاب شهری نیست! امام حسین اینجا هم موکب دارد…

برگرفته از کتاب قدم های عاشقی… خاطره از هدا پارسافر