بسم الله الرحمن الرحیم
بسم رب الحسین
دومین روز بعد از آن واقعه عظیم، بعد از آن محشر صغری و بعد از اربعین حسینی…
دیشب نجف را زیارت کردم… برای اولین بار… و خدا نکند که برای آخرین بار… بماند که ساختمانها، بازارها و هرچیزی را که در نجف میدیدم، عمیقتر درگیر تمدن غروبیها (۱) شده بود تا کربلا… کربلا غربزدگیاش گلدرشت و نچسب بود… خودشان هم روزی این نچسبی بدحالشان خواهد کرد، ولی نجف نه… برای من کربلا آشناتر بود تا نجف… بیشتر ارث مستضعفین بود تا نجف… الا همان صحن حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) که متنفسان در فضای تمدن خمینی ساخته بودند و حال و هوای مشهد الرضای خودمان را زنده میکرد… آنقدر برایم شیرین بود که تلخیِ تندیِ خادمان حرم مولای مظلومان را از یادم برد… خیلی زیبا… پر از رواقها و شبستانهای آشنا… آشنا… همه آشنا…
کبوتران حرم میپرند دور و برم…
ترمز وحشتناکی همۀ مسافران وَن را بیدار و خیالات مرا پاره کرد. جوانک عرب آمده بود وسط جاده تا برای ناهار به زور ما را ببرد داخل موکبشان. راننده ولی عجله دارد. تا مهران راه زیاد است. جاده هم جاده نیست. با زور لحظهای کنار میآید ولی دوباره گازش را میگیرد. با سنگ و چوب میخواستند نگهمان دارند که نشد! الفرار!
اینجاها مثل کربلا برایم آشنا نیست. انگار غریبم. نمیفهمم اینجاها را. نمیفهمم جادۀ به این افتضاحی را و ماشینهای به این گرانی را! در همین چند صد کیلومتر چند قبرستان ماشینهای میلیاردی را دیدهام. تویوتاها، فوردها و دُجهایی که به خاطر جادههای ناامن به تلی از آهنپاره تبدیل شدهاند… چه رقتانگیز! استثمار است یا استحمار؟ الله اعلم…
دلم تنگ چیزی است… تنگ جایی است… ایست بازرسیها آنقدر زیاد است که آدم خواه ناخواه مضطرب میشود. دل تنگتر میشود. از ۷۰ کیلومتری مهران نخلها هم کمکم خداحافظی میکنند و ما را به جاده میسپارند. همان جادۀ ناامن و پر چاله چوله! سرعت بالاست. گرما هم دارد سخت میشود. حتی من هم که به گرما مقاومام، دارم اذیت میشوم. وای به حال آن خانم چادری صندلی جلو! از جایی جاده هم تقریبا با ما خداحافظی میکند. تقریبا خاک است. راننده مابین چند سازه خشتی خرابه نگه میدارد و التماس میکند که کسی پیاده نشود! به گمانم مرز است. مثل اینکه پیش از ما مسلماننماهایی سر کرایه اذیتش کردهاند. میدود دم در و شروع میکند به گرفتن ریالها و دینارها… راننده جوان و خوشخلقی بود. دوستش داشتم. کمی عربی و فارسی کمکش کردم تا پولها را بگیرد. ۱۱۰ هزار تومان خودم را هم دادم. لبخند معصومانهای زد و تشکری کرد. گفت سلام ما را به امام رضا(علیهالسلام) برسان… دلم ریخت پایین…
چند لحظه ساکت میشوم… دلم آتش میگیرد. دلتنگ چیزی بودم، دلتنگتر شدم… اما مهران کجا و مشهد کجا؟
در این بیابان و خاک و خل میروم… سرگشته… حیران… دلتنگ… از کنار آنها که کاسبان سرگردنۀ دینار و ریالاند با دلخوری رد میشوم… اصلا من دینار نداشتم و ندارم. من فقط ریال خمینی دارم… زمین دوباره آسفالته میشود… همه چیز دارد مرتبتر میشود. نگاهم به زمین است. خسته و دلتنگ… سرم را که بالا آوردم، اشکم چکید روی گونهام… دلم آرام گرفت… راه گلویم باز شد… چه میدیدم… گنبد و بارگاه امام رضا(علیهالسلام) را زدهاند سردر مرز… چه خوب و خوشمعنا… اصلا ایران همه حرم توست. همه…
خوب شد تو آمدی ایران، ورنه ما بی شما چه میکردیم؟
اینجا مرز مهران است… ایران است… حرم امام رضاست… السلام علیک یا غریب الغربا یا علی ابن موسی الرضا…
به تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۹۷ و ۲۲ صفر ۱۴۴۰
ب.ه. اشرفپور
(۱) استعاره از غروب تفکر توحیدی در غرب