بسم الله الرحمن الرحیم
نزدیک اذان ظهر بود. با همراهیان قرار گذاشتیم عمود ۹۵۰ منتظر همدیگر باشیم، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پسر بچهای حدود ۶ ساله دیدم که نانی نازک و داغ در دستش دارد و با عجله به سمت من میآید؛ بخار نان رقصکنان به هوا میرفت و پسرک نان را دستبهدست میکرد تا داغی نان، پوست نازک دستش را نسوزاند. به من که رسید با گفتن هلابیک هلابیک نان را به دست من داد؛ نان داغ بود، دستم سوخت؛ به ناچار نان را روی عبایم گذاشتم و دستی به سر پسرک کشیدم…خواستم دلش را شاد کنم، روبهرویش نشستم و دو دستش را گرفتم. پوست دستش سفید اما از چرک، اردهایرنگ شده بود. گفتم: بازی کبابی، بازی کبابی بلدی؟! نون بیار کباب ببر! نفهمید چه میگویم. دستان کوچک و زبرش را روی کف دستانم گذاشتم و بازی را شروع کردم. ابتدا دستش را کنار نکشید و من ضربه ملایمی به روی دستش زدم اما زود یاد گرفت و دوباره بازی کردیم…نوبت او شده بود؛ هر چه منتظر ماندم حرکتی نکرد؛ لبخند بر صورتش ماسیده بود؛ سر به زیر انداخته بود و کاری نمیکرد. گمان کردم ناراحت شده؛ با حرکات صورت دلیلش را پرسیدم سرش را بالا آورد و با اقتدار و هیبت چشم در چشمان من دوخت و گفت: لا، لا لعب. نمیخواست بازی کند. گفتم: بازی کن، لعب زین، خوش! گفت: من روی دست شما ضربه نمیزنم! گفتم: بازی است اشکال ندارد من روی دست شما زدم حالا نوبت شماست اگر میتوانی بزن!
لبخندش دیگر تمام شده بود با حالت جدی گفت: انت زائر، زائرالحسین(علیهالسلام). نام حسین دستانم را شل کرد و مثل پتکی که به طبل تو خالی میخورد قلب خالی از عشق مرا لرزاند. زبانم قفل شده بود. بغض سنگینی گلویم را فشار میداد، دیگر نمیتوانستم کلمات عربی را در دهانم بچرخانم و فارسی و عربی را بلغور کنم تا مرادم را برسانم. فقط دستی به سرش کشیدم و دیگر هیچ نگفتم؛ راه خودم را گرفتم و رفتم و رفتم و رفتم…
برگرفته از سفرنامه اربعین، خبرگزاری رسمی حوزه www.hawzahnews.com