بسم الله الرحمن الرحیم
آرزویم رفتن و درککردن کربلا بود. ساعتها به عکسهای کربلا خیره میشدم و دلم را به بینالحرمین پرواز میدادم و در رؤیاهایم تصور میکردم که وقتی به کربلا میرسم باید فلان کار را بکنم و فلان احساس را داشته باشم و چه و چه و چه؛ ولی آنطور که تصور میکردم نبود…وقتی وارد کربلا شدم، غم همه وجودم را گرفت، اشک میریختم، سینه میزدم و نوحهخوان به سمت حرم هروله میکردم؛ ولی وقتی به حرمین رسیدم دلم آرام گرفت؛ گویی دستی از غیب قلبم را آرام کرده بود… حالا دیگر ناراحت نبودم. دیگر احساس غم نمیکردم. به آرزویم رسیده بودم و داشتم در بینالحرمین نفس میکشیدم. حضور ارباب را حس میکردم. حالا من خوشحالترین فرد روی زمین بودم.
برگرفته از کتاب قدمهای عاشقی