بسم الله الرحمن الرحیم
نا نداشتیم. گرما امانمان را بریده بود؛ امادیدن تابلوی کربلا توی مسیر یکباره همه چیز را عوض کرد. باورش سخت بود. فکر رسیدن به کربلا نیروی تازهای به همه کاروان داده بود. حس و امید رسیدن، خستگی را از تنمان درآورده بود. اما انگار پاها شرم داشتند با کفش تا کربلا بروند. انگار از اهل بیت امام خجالت میکشیدند.
شروع کردیم به درآوردن کفشهایمان. بعضی از بچهها کفشهاشان را از بند، به کیفشان آویزان کرده بودند. یاد حُر افتادم. حر بن یزید ریاحی، وقتی میخواست با تمام خطاهایی که کرده بود، از امام حسین (علیه السلام) عذرخواهی کند. حری که چکمههاش را پر از خاک کرد و سر به زیر انداخت و رفت طرف ارباب.
گمان میکنم توی آن شرایط، همه حس و حال مرا داشتند. به کفشهایم که از گردن آویزان بودند زل زده بودم و گفتم:«خدا کند مارا هم قبول کنند…؟!»
برگرفته از کتاب ستون ۱۴۵۲…کیوان امجدیان