بسم الله الرحمن الرحیم
هوالحی
محمد ترک موتور نشست و من هم پشت سرش. راه افتاد. نیمساعتی با موتور همه کوچهها و خیابانهای اطراف را چرخیدیم، ولی سمند سیاه مدل ۸۹ آب شده بود، رفته بود توی زمین. توی راه مدام به مبلغی که میخواست از ما بابت پیداکردن ماشینمان بگیرد، فکر میکردم «بابت این کارش چقدر میخواد از ما بگیره؟»
توی افکارم غرق بودم که ترمز کرد. فکر کردم خسته شده، میخواهد مزدش را بگیرد و برود پی کارش.
گفت: اگه ممکنه بیشتر فکر کنید، اسم خیابون رو اشتباه نمیکنید؟
محمد بعد از کمی تامل گفت: آره داداش، مطمئنم، اسم خیابونش شهید سرلک بود.
تا این را گفت، موتورسوار سری تکان داد و گفت: حله. محکم بشین بریم.
گاز داد و از چند چهارراه گذشت. وارد خیابانی شد که احساس کردم برایم آشناست. دنبال تابلو خیابان میگشتم که چشمم به تابلویی افتاد که روی آن نوشته بود خیابان شهید سرلک. من و محمد با تعجب به هم نگاه کردیم. آدرس را درست آمده بود. کمی جلوتر یک سمند مشکی پارک بود. محمد با خوشحالی گفت: اونه، اونجاست.
لبخند روی لبهایم نقش بست. کنار ماشین نگه داشت. ما هنوز متعجب بودیم. لبخندی زد و گفت: توی این محل دو تا خیابون به اسم شهید سرلک هست. اغلب اشتباه میگیرن.
از اینکه ماشین را پیدا کرده بودیم، خوشحال بودم. محمد دست کرد توی جیبش و خواست پول در بیاورد. داشتم به اینکه زحماتش چقدر برای ما ارزش دارد، فکر میکردم. توی دلم گفتم: «خدا خیرش بده، دویست هزار تومان هم که بگیره حق داره. ما رو از دربهدری نجات داد». که محمد دو تا تراول پنجاه تومانی درآورد و جلو او گرفت:
– برادر خیلی لطف کردی. دستت درد نکنه. خیلی ممنون.
با تعجب به پول نگاه کرد. منتظر بودم بگوید: خیلی کم است، نرخ دویست، سیصد، چهارصد، نه پانصد تومان است که دیدم سرش را پایین انداخت. در حالی که به پهنای صورت اشک میریخت، گفت خدمت به زائرای ارباب، وظیفه نوکره، من برای پول کار نمیکنم.
دیگر توی حال خودمان نبودم. حتی قادر نبودیم جلوی اشکهایمان را بگیریم. محمد هم مثل من منقلب شده بود. حال ما را که دید گفت: یه خواهشی بکنم، رومو زمین نمیندازین؟
با کمال شرمندگی از خودمان، نتوانستیم خواستهاش را رد کنیم. محمد گفت: برادر هر چی بخوای رو چشمم.
گفت: شما خستهاید. من یه خانه کوچک دارم، امشب افتخار بدید پا روی چشمهای ما بذارید. همسرم هم خیلی خوشحال میشه.
محمد به من نگاه کرد. صفای باطن جوان، قدرت هرگونه مخالفتی را از ما گرفته بود. با هم به راه افتادیم.
خانه نقلی جوان به خانه تازهعروسها میماند. همه چیز نو، تمیز و مرتب بود. حدسم درست بود. چند ماه بیشتر از آغاز زندگی مشترکشان نمیگذشت. روح بزرگ و دل دریایی این زوج جوان کمسن و سال، ما را غافلگیر کرده بود. ما را با آن لباسهای کثیف و خاکی در خانه نو و تمیز خود جای دادند و خودشان توی آشپزخانه خوابیدند. جوری از ما پذیرایی میکردند که انگار از عزیزترین دوستشان میزبانی میکنند.
برگرفته از خاطره غروب به یادماندنی نوشته سرکار خانم فاطمه فدایی شرکت کننده در مسابقه بسط بسیط