بسم الله الرحمن الرحیم
بازگشتهام اما هنوز در طواف گرداگرد کعبهام… دلتنگ که میشوم مینشینم روی سجاده و خنکای سنگهای مسجدالحرام را حس میکنم… سنگ سفیدِ رگهداری را که از اُحُد برداشتهام توی مشت میگیرم و محکم به سوی شیطان پرتاب میکنم… بازگشتهام اما هنوز حسرت دیدارِ غدیر خم بر دلم سنگینی میکند…
تا پیش از سفر، هر بار حاجیه شدنم را تخیل میکردم، محال بود از کنار برکۀ خُم نگذرم. خود را میان هزار هزار حاجیِ سفید و سیاه میدیدم و گردن میکشیدم تا شاید، از میانِ آن جمعیتِ عظیم، لحظهای نور چهرۀ رسول خدا را ببینم، شاید لمحهای دست امیرالمؤمنین را ببینم که در دستان خود گرفته و بالا میکشد… به خُم نرفتیم اما تمامِ آن روزهای حج، میان سال دهم هجری و هزار و چهارصد و سی سالِ بعدش سرگردان بودم.
طواف که تمام میشد و مینشستم روبهروی رکنِ یمانی، صدای سَبکردن علی به گوشم میرسید! سر میگرداندم تا صاحبانِ صدا را بیابم اما صدا نه از حلق آدمهای دور و برم که از عمقِ تاریخ به گوشم میرسید… همهمهای نه چندان واضح از سرهایی در هم فرو رفته که نگاهشان خنجرهایی برای شکافتنِ قلبِ علی(علیهالسّلام) است…
در عرفات بودم؛ نمیدانم خواب بودم یا بیدار که جماعتی از یمنیها را دیدم… زمزمههای منافقانۀ سبکنندگانِ علی هم بلندتر شده بود. تازهمسلمانهای همقبیلۀ اویس که به دستِ علی مسلمان شده بودند، بیش از من، از سبگویانِ علی متعجب بودند… اسلام را با علی شناخته بودند و همراه او به حج آمده بودند. متحیر بودند که کدامیک از خصایل زیبای علی، او را شایستۀ دشنام کرده است؟! تازه اینها نشنیده بودند که پیامبر فرمود: «لا تسبوا علیا فانه ممسوس فى ذات الله» و اینچنین شیفتۀ علی بودند… اما آن لعنکنندهگانِ ملعون خیلی بیش از این احادیث را در مدح علی شنیده بودند و زبان به لعنش میگشودند…
سفر به پایان رسیده بود و باید بر میگشتم… از فرازِ مکه میگذشتیم که نگاهم به زمینی مملو از جمعیت گره خورد… جمعیتی عجیب و پهناور… کنار برکهای آسمانی… صفِ زنهایی را دیدم که ایستاده بودند در انتظار بیعت. نگاهی آشنا از آن پایین مرا نگریست، قدمی پیش رفت، نشست و دست در تشت آب گذاشت. تشتی که آن سویش میزبان دست علی بود… دست در آب گذاشت و بیعت کرد و برخاست… و دوباره… نگاهی به من انداخت…