بسم الله الرحمن الرحیم
گرمای مکه دگر طاقتفرسا شده بود. سالها بود که به بهانههای متعدد زائر و ساکن بیت الله میشدم. همهٔ مشکلات را به جان میخریدم تا با نگاه به کعبه و تبسمِ دیوارههایش جانی دوباره بگیرم.
سالها اما بیمروت بودند. بر من رحم نکردند و در کسری از ثانیه سپری شدند. کهنسالی به سراغم آمده بود و چشمانم بیسو شده بودند. دگر آن گرمای طاقتفرسا را تسکینی نبود.
مستأصل بودم و به دنبال راهِ چارهای…
راه چارهای که خود، ناگفته، نزدِ من آمد.
…
علیبنموسیالرضا(علیهالسّلام) همچنان در مکه بود و هنوز قصدِ سفر به دیار خراسان را نکرده بود.
من که عزمِ سفر به مدینه را داشتم با حضرت این سفر را در میان گذاشتم.
وجود مقدسِ علیبنموسیالرضا با شنیدن این خبر تبسمکنان نامهای نوشتند و به من سپردند تا آن را به دستانِ مبارک آقازادهشان حضرت جواد(علیهالسلام) برسانم…
به مدینه رسیدم.
حضرت آن روزها در سنین طفولیت بودند و من نامه را به موفق، خادم ایشان، تقدیم کردم. موفق نامه را مقابلِ چشمان حضرت گشودند و حضرت پس از ملاحظۀ نامه، رو به من عرضه داشتند:
ای محمد از احوال چشمانت بگو؟
عرض کردم:
آقا جان سلامتی خود را از دست دادهام.
حضرت جواب نامه پدر خویش را، که دوای درد من بود، بیدرنگ دادند. دستان مبارک خویش را بر چشمان من کشیدند و سلامتی را دوباره به من ارزانی کردند.
…
با خود تأمل میکنم در وجود حضرت جواد(علیهالسلام) و خاندانش؛ وجودی که همان تبسمِ کعبه را برای من میماند. وجودی که ناگفته و ناخواسته حاجتها را برآورده میکند.
برگرفته از داستانی از کتاب قطرهای از فضائل اهلبیت(علیهمالسلام) ، ج ۱، مؤلف: آیتالله علامه سیداحمد مستنبط