بسم الله الرحمن الرحیم
کاسۀ صبرم لبریز شد. از خیمه بیرون رفتم. خودش بود؛ ایستاده بود و به روضه گوش میداد. با همان ظاهر دوستداشتنیِ بار اول… همان ظاهر شب هشتم ذیحجه…
زودتر از بقیه به عرفات رفته بودم. شب هشتم کسی در عرفات نیست. رفته بودم که هم آن شب را عبادت کنم، هم جای بهتری برای حجاجِ فردا تهیه کنم. نیمههای شب بود و دعا میخواندم که سیدی درِ خیمه ایستاد و صدایم زد: «حاج محمدعلی سلامٌ علیکم.»
بلند شدم و جوابش را دادم. جوانان همراهش بر در خیمه ماندند. اول کمی ترسیدم اما صحبت که کرد، انگار ریسمانی نامرئی از قلبم کشیده شد تا قلب او… دلم میخواست مثل مجانین فقط نگاهش کنم…
– خوش به حالت حاج محمدعلی. خوش به حالت…
در دلم خوشحال شدم. اما نفهمیدم منظورش چیست.
– شبی در بیابان عرفات بیتوته کردهای که جدم سیدالشهدا چنین کرد…
سید بود دیگر! همۀ سیدها با افتخار خودشان را فرزند سیدالشهدا میدانند. او هم لابد مثل بقیه… اما نه… مثل بقیه نبود. خیلی فرق داشت… ایستاد به نماز… و من هم به همراهش… بعد هم دعایی خواند. دعایی که در عمرم نشنیده بودم… این همه دعا خوانده بودم ولی نه… این را نشنیده بودم… خیال کردم میشود حفظش کرد. اما… آب پاکی را ریخت روی دستم.
– این دعا مخصوص امام معصوم است…. فراموشش میکنی…
راست گفت… حیف… فراموشش کردم. حرفها زدیم… حتی دربارۀ امام زمان هم پرسیدم:
– روز عرفه امام زمان کجای عرفات هستند؟
– حدود جبلالرحمه.
آنقدر قاطع جواب میداد که حتی فکر نکردم از کجا میداند!
فکر کن، بروی بالای جبلالرحمه، نگاهت را پخش کنی روی بیابان عرفات. بچرخی توی تاریخ؛ از همان لحظه که آدم هبوط کرد در این بیابان و شروع کرد به زاری، تا روزی که حسینبنعلی ایستاده بود زیر آفتاب و اشک مثل دو چشمه از چشمانش میجوشید، تا روزی که حتماً ولی عصر همان اطراف حضور دارد و کسی نمیشناسدش. چه جای عجیبی است عرفات.
سید شام هم پیشم ماند. و سفارش کرد برای پدرش یک عمره به جای آورم. صد ریال سعودی هم به من داد. وقتی خواست برود، در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. هنوز به یاد خالِ گونهاش که میافتم، انگار کسی در گوشم میخوانَد:
مدار نقطۀ بینِش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه، جوهری داند
وقتی رفت، تازه به خودم آمدم. نشستم و بلندبلند گریه کردم. اما… دلم خوش بود به وعدۀ آمدنش… و بیقرار همین بودم… کاسۀ صبرم لبریز بود به وعدهای که منتظرش بودم. قرار بود شب عرفه بیاید. موقع روضه. وقتی مداح داشت روضۀ علمدار را میخواند… و او را باز دیدم… بر سر قرار…