بسم الله الرحمن الرحیم
«احمق! من که گفتم باید اصلاح بشه! باز همین متن را خوندید؟!»
مرد اول این کلمات را میگفت و کاغذ توی دستش را نگاه میکرد.
مرد دوم سرپا ایستاده بود و انگار که میخواست معامله را جوش دهد به مرد اول و کاغذ نگاه میکرد. مرد سوم دورتر ایستاده بود. مثل دانشآموزی که برگه امتحانش در دست معلمش باشد.
مرد اول برگه را روی میز انداخت و رو به مرد دوم کرد: «خودت یک کاریش بکن».
مرد دوم کاغذ را برداشت : «اعلیحضرت اصل کار را پسندیدهاند. باید روی جزئیاتش کار کرد.»
مرد سوم نفس راحتی کشید.
مرد دوم انگار کشفی کرده باشد، دستش را به سمت کاغذ برد: «اینجا که میخواهی اصل و نسب ملا را بگی باید زرنگی کنی. یعنی چی نسبش روستایی بود و با پهلوی اول مشکل داشت! باید یک چیز دیگر باشد».
مرد سوم که جسورتر شده بود، جلوتر آمد: «مثلا چی؟»
مرد اول سر نیمه تاسش را خاراند، برگه را از لای دود سیگارش از مرد دوم گرفت: «راست میگه ملا را وابسته نشان بده. اصالتش را به یک کشور بیگانه نسبت بده. انگلیس خوبه. خمینی را آخوند انگلیسی بکن. آخوند انگلیسی لفظ خودش هم هست. مستقیم نگو. یک ظرافتی به خرج بده! بگو آخوند هندی بعد انگلیسیاش بکن».
تحسین از چشمان مرد دوم میبارید: «چه فکر خوبی! از کلام اعلیحضرت هم باید استفاده کنیم. ارتجاع! از کلمه ارتجاع استفاده کن. حتماً اعلیحضرت میفهمند از کلام خودشان وام گرفتهایم».
مرد سوم از این پیشنهاد چندشش شد. اینهمه سعی کرده بود خمینی را با این داستانسرایی از بدنه روحانیت جدا کند و به کمونیسم و ارتش سرخ نسبت دهد. حالا با این پیشنهاد به توهین شاه برمیگشت و همه میفهمیدند این متن سفارش دربار است. خواست جواب بدهد که در دود سیگار مرد اول گم شد و کلامش را خورد.
مرد اول به حرف اومد: «پیشنهاد خوبیه. حرف خودش را در متن ببینه خرکیف میشه».
فهمید لفظ بدی را جلوی غریبه به کار برده: «یعنی کیفور میشوند».
مرد دوم چشمانش از خوشحالی برق زد. مرد سوم گفت: «یعنی همه جا را ارتجاع کنم؟»
«نه احمق! کلمه استعمار را فراموش نکن. مردم معنیاش را نمیفهمند اما میدانند بده!»
مرد اول انگار حکمتی گفته باشد، منتظر تأیید شد. مرد دوم سریع تأیید کرد: «آره اینطوری هم این ملا را وابسته کردی، هم تحقیر کردی، هم جاسوس. اصلاً بگو پولهای کثیفش را هم در گمرک گرفتهایم. کی میفهمد راست است یا دروغ. سعی کن کلامت تمسخر هم داشته باشد. مسخرهکردن همیشه جواب میدهد».
مرد سوم خودکارش را از جیبش در آورد و شروع به نوشتن نکات زیر برگه کرد. اجازه خواست برود تا متن را تکمیل کند اما مرد اول اجازه نداد: «همین جا بشین بنویس. باید تا فردا چاپ بشه».
مرد سوم نشست و شروع به نوشتن کرد. مرد اول هم فرصت پیدا کرد تا سخنرانی کند: «ما تاریخساز میشیم. خمینی عزادار بچهاش هست. این متن که فردا چاپ بشه، عصبانیاش میکنه. حتماً برای مقابله یه حرفی میزنه. اون وقت جلوی مردم خوار میشه. فردا مردم توی خیابون میریزن و علیه خمینی شعار میدن. با یک متن دل مردم را خالی میکنیم. این خط این نشون. این مقاله میشه پل پرش برای همهمون. به این هم یک روزنامه میدم.»
منظورش مرد سوم بود. «خودم هم یک برنامههایی دارم».
مرد دوم چاپلوسانه گفت: «بنده زاده را که…»
مرد اول سرش را تکان داد: «تو که از خودمونی. فراموشت نکردم.»
رو به مرد سوم کرد: «اسم نویسنده را چی گذاشتی؟»
مرد سوم سرش را از روی کاغذ بلند کرد: «قربان مخفف نوشتم»
«مخفف ننویس. زنها مخفف مینویسند. باید یک اسم رمزدارِ شجاعانه و مردانه بنویسیم. فردا کسی نتونه مدعی شاهکارمون بشه. سه نفریم. من حرف آخر را میزنم؛ مطلق هستم. این جوون رعنا هم رشیده».
مرد دوم قند در دلش آب شد. رو به مرد سوم کرد: «تو هم یک اسم مذهبی انتخاب کن. احمق!»
مرد سوم کارش را تمام کرد. مرد اول کاغذ را نگاه کرد. متن به نام «استعمار سرخ و سیاه» نوشته شده بود. با غرور شاهکارشان را خواند. به انتهای مقاله رسید. احمد رشیدی مطلق. خندهای گوشۀ لبش آمد: «خوشم اومد. داستاننویسیات را توی متن نشان دادی، حس شاعرانگیات را در انتخاب اسم.»
کاغذ را تا زد و داخل پاکت گذاشت. رو به مرد سوم کرد: «این را به اعلیحضرت نشون میدم. دو نسخه دیگر از این بنویس و سریع به کیهان و اطلاعات برسون. اسم من را بیاری روی چشم چاپ میکنند. کارت خوب بود».
مرد سوم تعظیموار تشکر کرد: «ما امشب توی این اتاق تاریخ را ساختیم و پایههای رژیم را برای ده سال محکم کردیم. سال ۴۲ برای ثبات رژیم نیاز به گلوله بود و این همه کشته، اما امروز ما با این متن فکر مردم را هدایت میکنیم. مردم با چهار تا خط از خمینی برمیگردند. سر این حرف شرافتم را وسط میگذارم».
مرد اول پاکت را مهروموم کرد و از اتاق خارج شد.
به قلم آقای حجتاله صفری
نفر دوم مسابقۀ داستاننویسی بسط بسیط