بسم الله الرحمن الرحیم

و هو الحبیب

بارها خواستم همۀ گذشته‌ام را از حافظه‌ پاک کنم. نه به خاطر آنکه از آن تنفر داشته باشم. مگر می‌شود آدمی از وطن و خاکش، از عقاید و خانواده‌اش متنفر باشد؟ بارها قصد کردم که تمام دلخوشی‌های زندگی‌ام را به دست فراموشی بسپارم تا از آنچه تقدیر در مقابلم قرار داده بود لذت بیشتری ببرم. اما هیچ‌گاه نتوانستم. من، همچون هزاران منِ دیگر بر روی زمین، شکست خوردۀ عقاید عده‌ای بودم. عده‌ای که گاه گمان می‌کنم از انسانیت هیچ به ارث نبرده‌اند.

به هوای فرانسه، همان هوایی که با نفرت آن را استشمام می‌کردم، عادت کرده بودم. همان روزی که مراکش سقوط کرد و خودم را به زحمت به پاریس رساندم، می‌دانستم سرنوشتِ خوب برای من، به دستان جنگ، به اتمام رسیده است.

هوای سرد آنسی تنها حس خوب فرانسه بود. هیچ رخدادی همچون قدم‌زدن در سرمای خیابان‌های شهر نمی‌توانست حالم را خوب کند. سرما مونس تمام عقده‌های حقارتم از جامعه بود.  از کارکردن همچون دستگاهی صنعتی برای عده‌ای زبان نفهم خسته بودم.

همیشه فکر می‌کردم خدا روزی ما را از تمام ناملایمت‌های زندگی نجات خواهد داد. در تمام سال‌های عمرم در کتاب خدا و از کلام پدر این حرف‌ها را شنیده بودم. اما کی و کجا تحقق پیدا می‌کرد، نمی‌دانستم. فقط سعی می‌کردم امیدم را از دست ندهم.

همچنان در سرما قدم می‌زدم و غرق در افکارم به خانه رسیده بودم که صدای آلفردو مرا به خود آورد.

-کجایی؟

تنها آلفردو بود که پس از چند هفته بی‌خبری می‌توانست حال پریشانم را پریشان‌تر کند. او روزنامه نگاری بود که برای یکی از خبرگزاری‌های آنسی خبر جمع می‌کرد. دفتر آن‌ها تا خانه‌ام فاصله‌ای نداشت و او معمولا برای خوردن قهوه و کشیدن سیگار، و البته رساندن خبرهای غیر قابل چاپ، به خانه‌ام می‌آمد.

خودم را با اخمی خاص از دیدنش بی‌تفاوت نشان دادم، حتی به نشانۀ‌ سلام دستی با او ندادم. کلید قفل درب خانه را انداختم و همان اول کار تیر آخر را شلیک کردم.

– امروز نه قهوه دارم نه سیگار. نه حوصلۀ درست.

نگاهی به صورت بیضی شکلش، که شاید متعجب به پشت سرم خیره شده بود، نکردم و محکم درب را به سمت چارچوبش رها کردم.

– پیرمرد گند اخلاق! خبر جالبی برات آوردم. یه نفر اطراف پاریس پیدا شده که حرف‌های عجیبی می‌زنه. هم دین و آئین خودتم هست….

حرف‌هایش برایم اهمیت نداشت. با اینکه تا آخر کلامش را شنیدم اما وانمود به نشنیدن کردم. چه کسی دوباره می‌خواست عده‌ای مسلمان ستم‌کشیده را، عده‌ای انسان مظلوم را با حرف‌هایی بی‌نتیجه امید تازه دهد؟ ما اسیر تقدیری نحس و بی‌انتها شده بودیم. تقدیری که هیچ استقلال و شخصیتی برایمان باقی نگذاشته بود.

کلامی سخن نگفتم تا آلفردو خسته شد و سرانجام رفت.

عقربه‌های ساعتِ آرام گرفته بر روی میز به جلو حرکت می‌کرد. می‌دانستم آلفردو برایم چیزی باقی گذاشته است. در را گشودم. کاغذی را که لای در گذاشته بود، روی زمین افتاد. کاغذ را با نگاه دنبال کردم.

خودش بود. دست خط آلفردو. تکۀ کاغذ را به دست گرفتم و به صندلی چوبی‌ام نزدیک شدم.

– «اینکه باید اسلام حکومت کند و نه غیر اسلام یک فکری نیست که تازگی داشته باشد. در ابتدای اسلام، برنامه اسلام این بوده که حکومت الهی همه جا باشد. نهایت اینکه، غفلت مسلمین از مصالح خودشان و اخیراً هم دست‌های استعمار، موجب شد که حتی طرح همچون آرمانی نشود. در این طرح نه فقط ایران از زیر بار استعمار و ظلم بیرون می‏‌رود، بلکه سرمشقی برای همه کشورهای اسلامی خواهد شد.

ما معتقدیم تنها مکتبی که می‏‌تواند جامعه را هدایت کند و پیش ببرد، اسلام است. و دنیا اگر بخواهد از زیر بار هزاران مشکلی که امروز با آن دست به گریبان است نجات پیدا کند و انسانی زندگی کند و انسان‌گونه، باید به اسلام روی بیاورد.

آنچه بشر را مترقی می‏‌کند معنویات است. معنویات می‏‌تواند بشر را سعادتمند کند و آرامش ایجاد کند. مادیات است که بشر را به جان هم انداخته. من توصیه می‏‌کنم که شما غربی‌ها به معنویات توجه کنید. شما مدعی هستید که مسیحی هستید؛ ببینید سیرۀ حضرت مسیح(علیه‌السلام) چه بوده. سیرۀ حضرت مسیح (علیه‌السلام) را روش خود قرار دهید تا سعادت برای شما حاصل شود. ما می‏‌خواهیم رژیمی ایجاد کنیم که روش حضرت مسیح(علیه‌السلام) در آن مورد توجه است.» (۱)

 

صحبت‌هایش رنگ و بوی تازه‌ای داشت. با تمام آن‌هایی که خوانده بودم تفاوت داشت. دوباره و چندباره کاغذ را مرور کردم. صدای قدم‌های تفنگداران، صدای جنگ و صدای بیچارگی و مخفی‌کردن عقاید با هر کلمۀ دست خط آلفردو در ذهنم بالا و پائین می‌شد.

دست خط را، با احترام، بر روی زمین رها کردم. به‌سرعت از خانه خارج شدم. باید آلفردو را پیدا می‌کردم و نشانی مرد، یا شاید زن گویندۀ سخن‌ها را پیدا می‌کردم. درب خانه را که گشودم آلفردو مست در کافۀ روبه‌روی خانه مشغول کشیدن سیگار بود. صدایش زدم و به سمتش رفتم.

– اون حرفا رو کی زده؟

– اسمش خمینی‌ه… از همۀ عالم بی‌خبری…

– جدی دارم باهات صحبت می‌کنم. کجاست این خمینی؟

– اینجا نیست. باید بری نوفل لوشاتو… پاریس.

در بهترین حالت ممکن تا پاریس به اندازۀ ۶ ساعت فاصله داشتم.

به هزار زحمت مستی را از سر آلفردو دور کردم و به هزار منت از او خواستم با اتومبیلش مرا به نوفل لوشاتو برساند. زحمت‌ها و منت‌هایم سرانجام به نتیجه رسید.

به نوفل لوشاتو که قدم گذاشتم جان تازه‌ای گرفتم. اما خلوت‌تر از آن بود که گمان می‌کردم. با اولین نفری که برخورد می‌کردم حتما تمام سؤال‌هایم را از او می‌پرسیدم. اولین نفر جوانی کوتاه قامت بود. سؤالم را پرسیدم و جواب پسرک آب سردی بر روی بدنم بود.

جناب خمینی عزیز چند ساعت قبل از رسیدن ما از پاریس به مقصد تهران پرواز کرده بود. حال باید هر روز به مطالعه و تماشای اخبار می‌نشستم. از ۱۱ فوریه ۱۹۷۹ نام مردی جدید، که به اسم اسلام قیام کرده بود، در ذهنم حک شد. مردی که صحبت‌هایش حس پیروزی داشت. باید به تماشا می‌نشستم تا حاصل قیام او را نظاره‌گر می‌شدم. به امید چشیدن لذت غرور برای عقیده.

 

(۱): قسمتی از صحبت‌های امام خمینی(رحمت‌الله‌علیه) در روزهای تبعید در نوفل لوشاتو.

 

پیشکش به سیدالشهدا(علیه‌السلام)