بسم الله الرحمن الرحیم
یک بار دیگر از پنجره آشپزخانه به در حیاط نگاه کردم.
– علی جان کیه؟
– هیچکس مامان، محمدرضاست!
– خب تعارفش کن بیاد تو!
– نه نمیخواد داره میره عجله داره.
با خودم گفتم من که از کار این بچهها سر در نمیارم. یه ربعه دارن دم در صحبت میکنن تازه میگه عجله داره. خب تو این سرما یخ زدید که. حالا خوبه هر روز تو مدرسه همدیگه رو میبینن یه روز جمعهای نتونستن از هم دل بکنن.
از آشپزخانه دوباره آمدم پای میز اتو. شب عروسی دعوت بودیم و باید لباسهایمان را آماده میکردم.
صدای بستهشدن در حیاط آمد. علی بدو بدو خودش را رساند نزدیک بخاری.
– چه سوزی داره هوا! یخ زدم مامان.
– خب چه کاریه میومدین تو با هم صحبت میکردین چایی هم که بود.
– نه دیگه میخواست زود بره خونه.
خندیدم: تازه میخواست زود بره… خوبه والا… حالا چی میگفت؟
– هیچی حرفای معمولی.
– راستی علی جان یه کم دیگه برو ماست بگیر برای ناهار.
– باشه. میگم مامان بذار زودتر برم یه سلمونی هم برم.
– آخ گل گفتی این موهات خیلی نامرتب شده. برو سلمونی برای شب یه دستی به سرت بکشه.
رفت لباس پوشید و آمد.
به اندازه پول سلمانی روی پول ماست گذاشتم و دادم بهش.
-بگو میخوام برم عروسی. خراب نکنه موهات رو!
همینطور که تند و فرز به سمت در میرفت داد زد:
– نگران نباش مامان حواسم هست.
من هم برگشتم سر کارهای زمین مانده.
نزدیک ظهر که شد سفره را انداختم. هر چه صبر کردم نیامد. غذا یخ کرد.
پیش خودم هزار فکر و خیال میکردم که مگر یک سلمانی رفتن و پشت بندش ماستبندی سر کوچه، چقدر وقت میگیرد.
کمکم داشتم نگران میشدم که صدای در حیاط آمد.
در که باز شد انگار آب یخ ریختند روی سرم.
– وای!… چرا این شکلی شدی؟
سرش را با نمره صفر زده بود! همان روزی که میخواستیم برویم عروسی!
هیچ نگفت.
سرش پایین بود.
– عجب بچهای هستی… هر چی من گفتم، گفتی باشه، باشه. این شد نتیجهاش؟ بعدم حالا چه وقت اومدنه؟ یه سلمونی اونم نه مدل آلاگارسون، از ته زدن و یه ماست خریدن چقدر طول میکشید؟
یک گوشه ایستاده بود با انگشتهای پا ریشههای فرش را جابهجا میکرد اما حرف نمیزد.
بلند شدم رفتم روبهرویش ایستادم.
– د یه چیزی بگو!
– دیر اومدم چون سلمونی خیلی شلوغ بود…
– موهات رو چرا اینطوری کردی؟
– محمدرضا گفت…
– همون! همه چی زیر سر اون محمدرضاست. مگر نبینمش.
– …محمدرضا گفت امام گفتن سربازا تو پادگان نمونن!
– به این کار شما چه ربطی داره؟
– اگه سربازا فرار کنن خب بین مردم دژبان از رو سر کچلشون زود میفهمه کیا سربازن… گفتیم مثل سربازا کچل کنیم تا مأمورا راحت پیداشون نکنن.
حرفها توی دهانم ماسید. من چه فکر میکردم ولی واقعیت چه بود…
– وقتی رفتیم سلمونی دیدم خیلیها همین فکر ما رو کردن… خیلی طول کشید تا نوبتمون بشه.
هنوز سرش پایین بود. رفتم جلوتر. کمی روی پا بلند شدم و پیشانیاش را بوسیدم.
خجالت کشید.
توی گوشش گفتم کی انقدر بزرگ شدی مادر.
به قلم خانم زینب حاتمپور
نفر دوم مسابقه داستاننویسی خطِ خونِ کاشیها