بسم الله الرحمن الرحیم
زن پشت میز دنبال مدارک میگشت. صدای پای مردانه را در پشت درب ورودی حس کرد. صدای پا نزدیک شد و سلام رییس دفتر را شنید. انتظار نداشت رییس دفتر ثبت احوال ساعت ۸ شب به این سرعت خودش را برساند. ۵ دقیقه بیشتر از حضورش در دفتر نمیگذشت. مکث کرد. انتظار سؤال داشت اما رییس جور دیگر شروع کرد…
– توی راه بودم که نگهبان زنگ زد. خودم داشتم اینجا میامدم. حتما برای آقای صبحی خودتان را رساندید.
زن انتظار شماتت داشت اما رییسش او را درک کرده بود اشکش دوباره سرازیر شد. رییس دفتر چشمان کارمندش را که از گریه سرخ شده بود، دید. خودش را جمع کرد و سعی کرد صدایش نلرزد.
– بریم داخل دفتر من. مدارکش در میز من است. شماره بیمارستان خانمش هم هست. مشخصاتش را از سیستم در میآوریم. همه مسئولیتش هم با من. خودم درستش میکنم.
رییس همراه کارمندش به سمت دفترش راه افتادند. هنوز صدای مرد ترکزبان که صبح آمده بود و اصرار میکرد توی گوش زن بود.
– خانوم! من نگفتم روزش را تغییر بدهید اصلاً هر روز که خواستید بزنید. خواستید ۲۳ تیر بزنید خواستید ۲۲ تیر بزنید، هرچه خواستید. والله برای من فرقی نمیکند. اما بچه من ۱۵ رمضان به دنیا آمده نه چهاردهم. این شناسنامه اشتباه خورده. باید این عدد ماه رمضونش را درست کنید.
مرد ترکزبان جوانی، صبح روز ۲۸ رمضان وارد دفتر ثبت شده بود و میخواست برای دخترش شناسنامه بگیرد. روز خلوتی بود. به محض اینکه شناسنامه را دیده بود، دفتر را روی سرش گذاشته بود که شناسنامه اشتباه خورده است. نه اینکه اسمش اشتباه باشد. نه اینکه خواهش و تمنا کند تاریخ تولد بچه را طوری بزنند که سودی داشته باشد، مثلا نیمه دوم سال را تبدیل به نیمه اول سال بکند هیچکدام از اینها نبود. مرد اصرار داشت دخترش ۱۵ رمضان به دنیا آمده است. خانم کارمند از اصرارهای مرد عصبانی شده بود. محکم روی کیبورد کوبید:
– آقا برایت ۳ دفعه توضیح دادم چرا نمی فهمی؟ این لامذهب سیستمه! دست من نیست عوضش کنم. بیمارستان تاریخ زده ۲۲ تیر که میشود ۱۴ رمضان حالا هی اصرار کن.
همه نگاهها به سمت آنها جلب شده بود. رییس از دفترش بیرون آمد و به سمتشان رفت. مرد را با هزار زحمت به دفتر خودش برد و روی صندلی کنار خودش نشاند تا او را راضی کند. زن که میدان را خالی دید، ادامه دعوایش را با همکارش در میان گذاشت.
– ۶ دفعه برایش توضیح دادم نمیفهمه! با کیها هشتاد میلیون شدیم.
از زمانی که رییس دفتر ابراز علاقهاش را به خانم کارمندش ابراز کرده بود، زن در برخورد با همکاران و مردم جسورتر شده بود. صدای مرد که با لهجه آذری برای رییس توضیح میداد، از دفتر رییس میآمد.
– والله نمیخواهم زبون روزه کسی را اذیت کنم. شما که نمیدونید من خودم ۱۵ رمضان به دنیا اومدم. ۱۵ رمضان تولد امام حسنه! زنم هم ماه رمضان به دنیا آمده، شناسنامهاش را نگاه کردم دیدم بیست رمضانه! بعد فهمیدم باباش شناسنامه را اشتباه زده و اون هم ۱۵ رمضان به دنیا آمده. یعنی اصلاً من با امام حسن یک رابطه خاصی دارم. هر سال روز تولدش برایم یک پیام یا عیدی میفرسته. ترکها همه به امام حسین ارادت دارند، اما من کربلایم را هم از امام حسن گرفتم. این بچه هم نذر کریم اهل بیت، اسم مادرشون زهرا گذاشتم. امسال هم عیدی هم پیامشون این بچه است. بعد از ده سال که خدا بهمان بچه داده مگه میشه یک روز دیرتر بده! میفهمم سیستمه؟ اما به خدا، امام به موقع این بچه را داده. والله ۱۵ رمضان درسته! این رو سیستم نمیفهمه شما که میفهمید؟ خانومم هنوز توی بیمارستان بستریه من اومدم شناسنامه بگیرم. اگر این شناسنامه را ببرم خانومم چی میگه. فردا دخترم چی میگه هان؟
زن غر زنان به همکار بغل دستیش نگاه کرد و زیر لب گفت:
– همون امام حسن بزنه توی…
ادامه حرفش را خورد. رییس سعی کرد خودش را آرام نشان دهد همانجور که داشت مرد را نصیحت میکرد گوشی تلفن را برداشت.
– برادر من اعتقاد که به یک روز اینور و اونور نیست. شما ارادت دارید، درست! ما هم داریم. حالا دلیل میشه تاریخ تولدمان با امام یکی بشه؟ چه حرفیه؟ حالا یک زنگ به بیمارستان میزنم شاید اونها بتونند کاری بکنند.
رییس دفتر با بیمارستان صحبت کرد جواب منفی گرفته بود اما برای اینکه مرد را از سرش باز کند، او را به بیمارستان فرستاد. خانم کارمند برای شیرینکاری رو به رییس گفته بود:
– خوب دست به سرش کردید مرتیکه زبون نفهم رو!
زن دوباره یاد همین حرفش افتاد و اشک از چشمانش جاری شد. رییس مدارک مرد را پیدا کرد. بعد از شنیدن اخبار تلویزیون خشکش زده بود و فهمیده بود، او بوده که نمیفهمیده! هلال ماه شوال در شب بیست هشتم ماه مبارک رمضان دیده شده بود و مراجع اعلام کرده بودند ماه رمضان یک روز دیر اعلام شده است و در واقع روز ۳۰ ماه شعبان تبدیل به روز اول ماه رمضان شده است یا ۱۴ رمضان پانزدهم شده بود. گوشی همچنان دستش بود. زن باز بغضش ترکید…