بسم الله الله الرحمن الرحیم
صاعقه ظلمات جاده را روشن کرد و رانندۀ کامیون، در آن روشنیِ لحظهای، لاستیک ماشین سفیدرنگ را در شانه خاکی راه دید…
– الان میره پایین…
بوق ممتد… و چرت مرتضی پاره شد…
– یا علیییی!
مرتضی فرمان را چرخاند و با صدای جیغ لاستیک ماشین به راه برگشت… قلبش تند تند میزد… نفس عمیقی کشید… جلو را نمیدید… برف پاککن را روشن کرد تا قطرات باران را کنار بزند. دوست داشت برای چند دقیقه هم که شده کنار جاده میخوابید اما حتماً دیر میرسید… از جیب پیراهنش کاغذ کوچکی را بیرون آورد و دقیق نگاه کرد. مطمئن بود که این راه را باید برود. اگر بدعهدی مهندس راد نبود و سر موقع شیفت کارخانه را تحویل میگرفت، برنامههایش به هم نمیریخت.
زیر نور صاعقه، تابلوی چشمک زن «غذا حاضر است» را دید و معدهاش شروع کرد به دادوفریاد. ناهار را که نرسیده بود بخورد، اما تنگیِ وقت و ترس از دیر رسیدن، زمانی برای شامخوردن باقی نمیگذاشت… یک ساعتی از اذان گذشته بود که مسجدی سر راهش پیدا شد. بعد از نماز، دو بسته کلوچه از پیرمرد نورانیِ مغازۀ قدیمیِ کنار مسجد خرید و ناهار و شامش را یکی کرد. اما… اما شیرینی کلوچه هم، چارۀ دلشورهاش نبود…
آسمان کمکم صاف شد و ماه که تقریباً کامل شده بود، رخ نشان داد…
برای چندمین بار از لحظۀ حرکت، تصویر انسیه و علی روی صفحه گوشیاش نمایان شد…
– حالا چه عجلهای بود؟ صبر میکردی آخر هفته با هم میرفتیم.
باز کاغذ را از جیبش درآورد، نگاهی کرد، صدایش را نازک کرد و با لحنی کودکانه گفت: «دیر میشد. میدونی که… حالا آخر هفته هم میریم باز…»
– مثلاً میخواستیم برات جشن بگیریم. علی با کلی ذوق رفته برات فشفشه گرفته…
سعی کرد گلایهها را نرم جواب دهد و تلخیها را با قند کلامش شیرین کند. گوشی را که قطع کرد، دیگر به جای صاعقه، نور ماه بود که جاده را روشن میکرد. هنوز صدای بوقِ ترسناک کامیون توی گوشش بود. کاغذ را نگاهی کرد و برد داخل جیب کتش که دستش سطح صیقلیِ جعبهای کوچک را لمس کرد و باز دلش خالی شد… که اگر دیر برسد، شاید… این ترس را از جوانی با خود داشت و بعد از تولد علی عمیقتر و ملموستر حسش میکرد. ترسی که او را به یاد چهارشنبه شبهای نورانیِ مدرسۀ نور میانداخت. به یاد قال الصادقها و قال الباقرها…
توی خیالش تازه کفشهایش را کنده بود و روی موکتهای آبی رنگ دنبال جایی نزدیک استاد جلسه میگشت که ناگهان پدال گازِ زیر پایش شل شد… ماشین سرعت گرفت… کلاچ را که میگرفت نعرۀ ماشین میرفت هوا و عقربۀ دور موتور میچسبید به آخر… تنها کاری که از دستش آمد، خلاصکردن دنده بود… ماشین نعره میزد و آرام آرام در خاکی شانه راه متوقف شد… با خرابشدن ماشین عیشِ عیدش کامل شد!
با خودش گفت: اگر دعوت آقای کمالی را قبول میکردم، الان به جای جاده، توی جشن شهرداری، تلاوتم را میکردم، پاکتم را میگرفتم و میوهام را پوست میکندم!
دعوت شهرداری، دیر رسیدنِ مهندس راد، خستگی و خوابآلودگی، فشفشۀ علی، گلایههای انسیه، حالا هم خرابیِ ماشین… انگار همه دست به دست هم داده بودند تا پشیمانش کنند.
کاپوت را بالا زد… قبلاً هم یکی دوبار اینطور شده بود. درست کردنش کار سختی نبود. کمی اهرم گاز بالای موتور را تکان داد تا آزاد شد… فقط باید آرامتر میرفت تا دوباره خراب نشود، آن هم در این تنگیِ وقت. ماشین را روشن کرد و راه افتاد…
چراغهای شهر معلوم شد… خیابانهای خلوت شهر او را مقابل درب سفیدِ خانۀ قدیمی رساند. ساعت از ۱۱ گذشته بود؛ اما… هنوز چراغهای خانه روشن بود. با دلهره و شوق، زنگ را فشار داد. انگار کسی پشت در منتظر باشد… بلافاصله در باز شد.
از آغوش پیرمرد که جدا شد جعبه را از جیب کتش بیرون آورد… کاغذ با جعبه بیرون آمد و افتاد روی زمین… خم شد و کاغذ را برداشت. پیرمرد کاغذ را از دستش گرفت… خط خودش بود… خطِ آن روزها که هنوز دستش نمیلرزید… خطی با مرکب سبز: « در مقابل پدر و مادرت چنان فروتن باش که انگار از پادشاهی ظالم میترسی… »[۱]
[۱] اَللَّهُمَّ اجْعَلْنى اَهابُهُما هَیْبَهَ السُّلْطانِ الْعَسُوفِ خداوندا چنان کن که از هیبت پدر و مادرم چنان بیمناک باشم که از هیبت سلطان خودکامه. (دعای ۲۴ صحیفۀ سجادیه)