بسم الله الرحمن الرحیم
«فتح خون» هشتمین کتاب از مجموعۀ آثار شهید سید مرتضی آوینی است که انتشارات «واحه» آن را چاپ کرده است. نوشتن کتاب حدودا از سال ۱۳۶۶ آغاز شده است، اما فصل پایانی کتاب که میبایست به وقایع روز عاشورا بپردازد، خالی است. تنها چند صفحه یادداشت وجود دارد که در انتهای کتاب با نام فصل «تماشاگه راز» آمده است.
سید شهیدان اهل قلم پیش از شهادت تنها فرصت کرد فصل ششم و نهم کتاب یعنی «ناشئه الیل» و «سیارۀ رنج» را ویرایش کند، اما مابقی کتاب پس از حیات ظاهری ایشان ویرایش شد. کتاب ابتدا توسط انتشارات «ساقی» چاپ شد و پس از آن انتشارات «واحه» مسئولیت چاپ آثار این شهید را به عهده گرفت.
«از باب استعاره نیست اگر عاشورا را قلب تاریخ گفتهاند. زمان هر سال در محرم تجدید میشود و حیات انسان هر بار در سیدالشهدا.»
«هر که میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند، اگر چه خواندن داستان را سودی نیست اگر دل کربلایی نباشد. چه بگویم در جواب اینکه حسین کیست و کربلا کدام است؟ چه بگوییم در جواب اینکه چرا داستان کربلا کهنه نمیشود؟»
اگر بخواهیم شهدا و مجاهدان فی سبیل الله در قرن پانزدهم هجری را بشناسیم، باید به کربلا بازگردیم و همراه یاران عاشورایی اباعبدالله الحسین (علیهالسلام) شویم. بسیجیها دل در گرو حضرت امام بسته بودند و جان خود را در راه اسلام، انقلاب و ولایت فدا کردند و سرِّ این دلدادگی و عشق، همه در کربلای سال شصت و یک هجری بود. «عالم همه در طواف عشق است و دایرهدار این طواف، حسین (علیهالسلام). اینجا در کربلا در سرچشمه جاذبهای که عالم را بر محور عشق نظام داده است، شیطان اکنون در گیر و دار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست میخورد؛ از خون عاشق، خون شهید …»
«فتح خون» داستان کربلا است. کتابی که ما را از زمان حال جدا میکند و به جایی میبرد که همۀ تاریخ در آنجا قرار دارد. فتح خون ما را در کشاکش بلا رها میکند تا خود را بازشناسیم و به ما نهیب میزند که «مپندار تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند ولاغیر، صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.»
صدای «هل من ناصر» امام عشق از روایت راوی شنیده میشود و هر که بدین صلا «لبیک» گوید، به کاروان عشق رسیده است. «راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد.»
«یاران شتاب کنید! گویند قافلهای در راه است که گنهکاران را در آن راهی نیست، آری گنهکاران را راهی نیست، اما پشیمانان را میپذیرند.» «مپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودهاند ولاغیر، صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است.» «ماندن در صف عاشورایی امام عشق تنها با یقین مطلق بهدست میآید.»
فتح خون داستان مجاهدان حق است. آنان که در برابر جهال و قدارهبندهای سال شصت و یک هجری ایستادند و سینه در برابر تیرهایی سپر کردند که از کمان تزویر و فریبکاری و دنیاپرستی پرتاب میشد. «فتح خون» سرِّ وصل شهدای کربلا با بسیجیهاست. «بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها، نه؛ کربلا حرم حق است وهیچکس را جز یاران امام حسین (علیهالسلام) راهی به سوی حقیقت نیست.» «شهدا، شاهد بر باطن و حقیقت عالمند و هم آنانند که به دیگران حیات میبخشند.» «قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکشد تا بیایند وکربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینهساز ظهور باشند، آن مردان آمدند و رفتند، فقط من وتو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم…»
فتح خون ما را با خود به کربلا میبرد و چشم دل را به چشمۀ حقیقی نورالانوار متصل میکند. برای آنکه بیشتر با کتاب آشنا شویم، باید بخشهایی از فصلهای ده گانۀ کتاب را مرور کنیم: «یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی…
هنگام شهادت امام حسن مجتبی (علیهالسلام)، دیگر رویای صادقه پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی کرسی خلافت انسان کامل، اریکهای بود که بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند. روز بعثت به شام هزار ماهه سلطنت بنیامیه پایان میگرفت و غشوه تاریک شب، پهنهای بود تا نور اختران امامت را ظاهر کند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز.»
«آه از سرخی شفقی که روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه که بر مراد سِفلگان میچرخد!»
«نه عجب اگر در شهر کوران خورشید را دشنام دهند و تاریکی را پرستش کنند! آنگاه که دنیاپرستان کور والی حکومت اسلام شوند، کار بدینجا میرسد که در مسجدهایی که ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، در تعقیب فرایض، علی را دشنام می دهند؛ و این رسم فریبکاران است: نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را که علی است، دشنام میدهند. تقدیر اینچنین رفته بود که شب حاکمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد»
«آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد، قافله عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافلۀ عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همۀ تاریخ. هجرت مقدمه جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سر و سامان اختیار کنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه که حق در زمین مغفول است و جُهال و فُساق و قداره بندها بر آن حکومت میرانند.»
«حضرت امام حسین (علیهالسلام) از روز جمعه سوم شعبان که قافله عشق به مکه رسیده است تا هشتم ذیالحجه که مکه را ترک خواهد کرد، چهار ماه و چند روز در این شهر توقف داشته است. چهار ماه و چند روز. نه، واقعه آن همه شتاب زده روی نداده است که کسی فرصت اندیشیدن در آن را نیافته باشد و با این همه، از هیچ شهری جز کوفه ندایی برنخاست. ما کوفیان را بیوفا میدانیم، مظهر بیوفایی و این حق است؛ اما آیا نباید پرسید که، از کوفه گذشته، چرا از مکه و مدینه و بصره و دمشق نیز دستی به یاری حق از آستین بیرون نیامد؟ جز آن هفتاد و چند تن که شنیدهاید و شنیدهایم؟ اگر نیک بیندیشیم، شاید انصاف این باشد که بگوییم باز هم کوفیان! که در آن سرزمین اموات، جز از کوفه جنبشی برنخاست؛ بازهم کوفیان! فصل انجماد رسیده و قلبها نیز یخ زده بود. حیات قلب در گریه است و آن «قتیل العَرَبات» کشته شد تا ما بگرییم و خورشید عشق را به دیار مردۀ قلبهایمان دعوت کنیم و برفها آب شوند و فصل انجماد سپری شود.»
«روحیهای که بنیان وجود خوارج در خاک آن پا گرفته است، بیش از همه در مردم کوفه ظهور دارد: جهالت، زودخشمی، ظاهرگرایی و ظاهر بینی، تذبذب و تردید و هیجان زدگی، خشوع شرکآمیز در برابر ظالم و تکبر در برابر مظلوم، عجولانه و بیتدبیر گام پیش نهادن و تسلیم در برابر ندامت… آن همه شتاب زده پای در عمل مینهادند که فرصتی برای تفکر و تدبیر باقی نمیماند و چه زود کارشان به پشیمانی میکشید؛ و عجبا که برای جبران این پشیمانی نیز به راه هایی میافتادند که بازگشتی نداشت! عبیدالله بن زیاد چه نیک این مردم را میشناخت. شیوه کار او در این واقعه برای همه تاریخ بسیار عبرت انگیز است.»
«ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بودهای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهادهای، نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار میکشد تا تو زنجیر خاک از پای ارادهات بگشایی و از خود و دلبستگیهایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی…»
«امام حج را با نیت عمره مفرده به پایان بردند و آنگاه عزم رحیل را با کاروانیان در میان نهادند: «الحمدلله، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلی الله علی رسوله… مرگ بر بنیآدم، چون گردنآویزی بر گردن دختری زیبا آویخته است، و چه بسیار است وَلَع و اشتیاق من به دیدار اسلافم، چون اشتیاق یعقوب به دیدار یوسف؛ و برای من قتلگاهی اختیار شده است که اکنون میبینمش. گویا میبینم که بند بند مرا گرگان بیابان، بین نواویس و کربلا از هم میدرند و از من شکمبههای خالی و انبانهای گرسنه خویش را پر میکنند .» «گریزگاهی نیست از آنچه بر قلم تقدیر رفته است. رضایت خدا، رضایت ما اهلبیت است؛ بر بلایش صبر میورزیم و او نیز با ما در آنچه پاداش صابرین است وفا خواهد کرد. اگر پود از جامه جدا شود، اهلبیت نیز از رسول خدا جدا خواهند شد… آنان در حَظیرهُالقدس با او جمع خواهند آمد، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعدهای که بدانان داده است وفا خواهد کرد. اکنون آن که مشتاق است تا خون خویش را در راه ما بذل کند و نفس خود را برای لقای خدا آماده کرده است… پس همراه با عزم رحیل کند که من چون صبح شود به راه خواهم افتاد، انشاءالله.»
«اگر کسی بینگارد که جدایی دین از سیاست تفکری است خاص این عصر، دراشتباه است. بیاید و ببیند که اینجا نیز، نیم قرنی پس از حجهالوداع، همان انگار باطل حاکم است. حکام جور را در همه طول تاریخ چارهای نیست جز آنکه داعیهدار این اندیشه باشند، اگر نه، مردم فطرتاً پیشوایان دین را به حکومت میپذیرند و حق هم همین است. اما در اینجا نکته ظریف دیگری نیز هست. ظاهرِ دین، منفکّ ازحقیقت آن، هرگز ابا ندارد که با کفر و شرک نیز جمع شود و اصلاً وقتی که دین از باطن خویش جدا شود، لاجرم به راهی اینچنین خواهد رفت.»
«امام چون دریافت که عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز کند، عباس بن علی را فرستاد که آن شب را از آنان مهلت بخواهد. عمرسعد پاسخی نگفت و ایستاد. «عَمرو بن حَجاج زُبیدی» روی به آنان کرد و گفت: «سبحان الله! والله اگر اینان از ترکان و یا دیلمیان بودند و چنین میخواستند، بی تردید میپذیرفتیم. اکنون چگونه رواست که این مهلت را از خاندان محمد دریغ داریم؟» مشهور است که میگویند امام حسین (علیهالسلام) به عباس بن علی فرموده است: «اگر میتوانی یک امشبی را از آنان مهلت بگیر… خدا میداند که من چقدر نماز را و کثرت دعا و استغفار را دوست میدارم.»
«نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت:
«مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریدهام، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر. قسم به آن خدایی که با حب شما بر من منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد، مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته.» از نافع بن هلال روایت کردهاند که گفته است: «آنگاه امام بازگشت و به خیمه زینب کبری رفت، من نگاهبانی میدادم و شنیدم که زینب کبری میگوید: برادر! آیا اصحاب خویش را آزمودهای؟ مبادا هنگام دشواری دست از تو بردارند و در میان دشمن تنهایت بگذارند! و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزمودهام و نیافتم در آنان جز جنگجویانی دلاور و استوار که با مرگ در راه من آنچنان انس گرفتهاند که طفلی به پستانهای مادرش.»
«امام بعد از اقامه نماز، روی به اصحاب خویش کرد و فرمود: «اِنَ اللهَ تعالی اُذِنَ فی قَتلِکُم و قُتِلی فی هذا الیَوم فَعَلَیکُم بِالصَّبرِ و القِتال… امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است؛ پس بر شماست صبر و قتال… صبر، ای بزرگ زادگان، چراکه مرگ نیست جز گذرگاهی که شما را از سختی و شدّت و رنج، به بهشتهای وسیع و نعمتهای دائم میرساند.»
«امام لحظهای سکوت کرد و آنگاه ادامه داد: «ای شَبَث بن رِبعی، ای حَجّار بن اَبجَر، ای قِیس بن اَشعَث، ای یزید بن حارِث! آیا این شما نبودید که برای من نوشتید بیا که هنگام درو رسیده است، میوهها سرخ شده است و باغها سبز و کِیلها لبریز و تو بر لشکریانی وارد خواهی شد که برای تو تجهیز شدهاند؟» آنها پاسخی نداشتند جز آنکه به دروغ انکار کنند. و قیس بن اشعث برای آنکه رسوایی خویش را در برابر عمرسعد بپوشاند فریادکرد: «چرا به حکم پسر عمت یزید گردن نمینهی که از آنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسید…» و امام او را پاسخ گفت: «تو برادر همان کسی هستی که مسلم را به دارالاماره عبیدالله بن زیاد کشاند. آیا از بنیهاشم خون مسلم بن عقیل تو را بس نیست که بیشتر از آن میخواهی؟ لا والله، من نه آنم که دست ذلت در دست بیعت آنان بگذارد و نه آن که چون بردگان از مصاف آنان بگریزد.»
«غربال ابتلائات هیچ کس را رها نمیکند و اهل صدق را، طوعاً یا کرهاً، از اهل کذب تمییز میدهد. مکاری چون ضحاک بن عبدالله نیز نمیتواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود… و فاش باید گفت، این محضر عظیم حق جایی برای پنهان شدن ندارد.
ضحاک بن عبدالله خود گفته است: «چون دیدم که اصحاب حسین همه کشته افتاده اند و جز «سُوَید بن عَمرو بن اَبی المَطاع خَثعَمی» و « بَشیر بن عَمرو حَضرَمی» دیگر کسی نمانده است، به او گفتم: یابن رسول الله، میدانی آن عهدی را که بین من و توست، من شرط کرده بودم که در رکاب تو تا آنگاه بمانم که جنگجویی با تو هست. اکنون که دیگر کسی نمانده است، آیا مرا حلال میداری که از تو انصراف کنم؟ و حسین اذن داد که بروم… اسبی را که از پیش در یکی از خیمهها پنهان داشته بودم، سوار شدم و به دامنِ دشت که پر از دشمن بود زدم و گریختم…»
«دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد. اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رُست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟ فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل درآید و رشته اختیار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر، بر همین شیوه که میچرخد، احسن است.»
«حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود… و اینجا سدرهالمنتهی است. نه… که او سدرهالمنتهی را آنگاه پشت سر نهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد… و جبرائیل تنها تا سدرهالمنتهی همسفر معراج انسان است.»