بسم الله الرحمن الرحیم
به خانهاش که وارد شدم غصهام گرفت. اینکه کنیز باشی و دیگران برای سرنوشتت تصمیم بگیرند، خودش غصه کم ندارد، از قصر معاویه به آن خانۀ کوچک رفتن مزید بر ناراحتی هم میشود. اینها را میگویم که اعتراف کنم، اشتباه میکردم.
خطا نیست اگر بگویم زیباترینی بودم که معاویه در همۀ عمرش دیده بود؛ اما حتی عمروعاص، با همۀ حیلهگریاش به فکرش نمیرسید که معاویه چنین از من دست بکشد. داستان این است که قرار بود من دامِ معاویه باشم برای صاحب آن خانۀ کوچک و معاویه مرا با هدایایی به مدینه فرستاد.
صاحبِ خانه نامم را پرسید و گفتم «هَوی» و «او» تنها فردی بود که فهمید نام و مسمای من مناسب یکدیگرند. پرسید که چیزی میتوانم بخوانم و خواست که قرآن بخوانم و بعد هم شعر. نمیدانستم بعدش چه خواهد شد برای همین امان خواستم که اگر شعر را نپسندید آزاری نبینم. خواندم «انْتَ نِعْمَ الْمَتاع لو کنتَ تَبقی/غیر ان لا بقاءَ للانسان»(۱)
نفمهیدم از شعر چه برداشت کرد که همان دم آزادم کرد. به همۀ هدایایی که از معاویه برایش رسیده بود، هزار دینار دیگر اضافه کرد و به من بخشید. بعد شعری خواند که میگفت از پدرش شنیده:«وَ مَنْ یَطْلُبُ الدُّنیا لمالٍ تَسُرُّه/ فَسَوْفَ لَعَمری عن قلیلٍ یلُومُها/اذا ادبرتْ کانت علی المرء فتنة/ و إن اَقْبَلَتْ کانت قلیلاً دوامُها»(۲)
من اهل سیاست نبودم، حتی شاید اهل شعر هم؛ اما «او» هم دام معاویه را میشناخت هم شعر را.
————–
۱: تو متاع خوبی هستی اگر (برای همیشه) باقی میماندی؛ اما انسان، بقایی (ابدی) ندارد.
۲: هركه دنيا را از سَرِ خوشى بستايد،/ سوگند به جانم كه به زودى آن را خواهد نكوهيد./ دنيا، هرگاه بيايد، مايه گرفتارى آدمى است/ و هرگاه پشت كند، آه و افسوسهايش بسيار است.