بسم الله الرحمن الرحیم
به خاطر داشتم آنچه را رسول از کشتهشدن «او» برایمان گفته بود. برای همین نگران بودم. نگران این بودم که حسین را یاری نکنم و «او» کشته شود و من تا قیامت خوار و ذلیل بمانم. همه میدانستند یاری «او» بر امت واجب است؛ مثل نماز. از خدایم بود که «او» با یزید صلح کند و به مدینه بازگردد؛ هرچند همانها «او» را از زادگاهش خارج کردند و پریشان ساختند. «او» نه شرک گفته بود و نه از آنچه پیامبر بر آن بود، رویگردان شده بود. اما یزید بود دیگر… و کسی در مکه و مدینه نبود که یزید را نشاسد… نمیخواستم یزید خون «او» را بریزد. گفتم درنگ کند و باز اصرار که به مدینه بازگردد آن هم با صلح. اما «او» حرفی زد که مجبور به سکوت شدم. گفت «آیا من نزد تو بر خطا هستم؟ اگر بر خطا باشم مرا بازگردان که من میپذیرم.» میدانستم خطا نمیکند. اما نمیخواستم از امت چیزی ببیند که دوست ندارد؛ نمیخواستم بر چهرهاش شمشیر بکشند. اما «او» بهتر میدانست که محال است رهایش کنند. راست میگفت؛ دنیا برای «او» و برای خدایش ناچیز بود که اگر نبود وقتی دید بنیاسرائیل میان طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پیامبر را کشتهاند و بعد در بازارهایشان به روزمرگیهایشان نشستهاند، به شتاب دربارهشان اقدامی میکرد. دنیا به همین بیارزشی بود برای «او» و خدایش. حق داشت؛ محال بود یزید «او» را به حال خود واگذارد. یا باید بیعت میکرد و «عَلَی الْاِسلام اَلسَّلام»، یا باید میایستاد و با عزت کشته میشد… و انتخاب «او» عزت بود و انتخاب من ذلت… من اما جا ماندم و بر حسرتهای هر لحظهام هیچ دوایی کارساز نیست… هیچ دوایی…