بسم الله الرحمن الرحیم

معمولاً از خیمه خارج نمی‌شد. صداها آنچه لازم بود، برایش می‌برد. مثل آن شب که صدای قاسم بلند شد و می‌خواست بداند او هم شهید می‌شود یا نه. دل توی دل رمله نبود. گویی از پسرش مشتاق‌تر بود که جواب پدرم را بشنود. رمله سؤال پدرم را که شنید، لبخند زد. انگار جواب قاسم را از پیش می‌دانست. لب‌هایش همراه با صدای قاسم که می‌گفت «احلی من العسل»، تکان می‌خورد. پسرش را می‌شناخت. در غیاب عمو، چنان تربیتش کرده بود که او می‌پسندید.

از زنان مدینه چه طعنه‌ها که نشنید، آن هم برای کاری که هم‌شویش مرتکب شده بود. رمله اما خود و خانواده‌اش محب پدربزرگم بودند. رمله بود که وقتی از مسمومیت عمو مطلع شد، کنیزی فرستاد سراغ پدرم.

بعد از شهادت عمو، همراه قاسمِ سه ساله‌اش به خانۀ ما آمد. قاسم برادر کوچکم شد و او خود برایم خواهری می‌کرد. هروقت در حیاط خانه، عمویم عباس با قاسم مشق شمشیر می‌کرد، رمله جان آب خنک به دستم می‌داد تا برای قاسم و عمو ببرم. قاسم که با سر و صورت خیس از عرق درون خانه می‌آمد، می‌نشست و برای مادرش با شوق از تمرینش می‌گفت. رمله عرق از چهرۀ پسرش می‌زدود و چنان به حرف‌های کودکانه‌اش گوش می‌داد، که قاسم تصور می‌کرد داستان قهرمانی‌هایش را برای او تعریف می‌کند. گاهی قاسم مقابلش تمرین می‌کرد و تشویق‌های او، عموزاده‌ام را به عرش می‌برد. احلی من العسل گفتنِ قاسم، برای رمله، که پسرش را شب‌ها با داستان پهلوانی‌های پدرش به خواب می‌برد، طبیعی بود.

قاسم مثل یک قهرمان بزرگ شد. تا آن روز… رمله می‌دانست پسرش به رغم آن قد و هیکل ظریف، خوب می‌تواند از پس رقبای میدان‌دیده برآید. خودش که دل دیدن نداشت، درون خیمه نشسته بود و صداها را تا آنجا که همهمۀ لشکر اجازه می‌داد، می‌شنید. تا وقتی صدای به‌هم‌خوردن شمشیرها می‌آمد، از خیمه خارج نشد. همین که صداها فرونشست، او را دیدم که در آستانه خیمه ایستاده است. شاید نباید می‌گذاشتم ببیند، اما دید. کدام مادری‌ست که تصویرِ قدکشیدنِ پسرش، به جای شادی، خنجری بر قلبش بنشاند؟