بسم الله الرحمن الرحیم

از مدینه که خارج شدیم، عون و محمد با شتاب خود را به کاروان رساندند. خوشحالی عمه در لحظۀ دیدار آن‌ها، چنان بود که هیچ‌وقت شبیهش را ندیده بودم. نه اینکه آن‌ها بیایند و کمک‌حالش باشند؛ نه. ما همه در خدمت عمه بودیم. عموها و علی‌اکبر و قاسم هم که بودند. کسی اجازه نمی‌داد عمه کاری انجام دهد. لب‌باز‌نکرده، آنچه نیت داشت، انجام می‌شد. تا آن روز…
عمه‌ام آن روز خیلی کار داشت… هر بار می‌دیدمش، زیرلب ذکر تسبیحات مادربزرگ را می‌گفت تا با آن گرما و تشنگی، قوت حرکت داشته باشد. گاهی می‌دوید میان میدان تا پدرم را بازگرداند؛ مثل زمان شهادت علی‌اکبرجان. گاهی میان خیمه‌ها می‌گشت تا زنان و کودکان را آرام کند. گاهی سراغ برادرم زین‌العابدین می‌رفت و به ایشان رسیدگی می‌کرد. گاه می‌دوید بالای تل تا میدان نبرد را ببیند و دوباره با شتاب پایین می‌آمد.
اما این‌ها که کاری نبود. کارهایش تازه بعد از شهادت پدرم شروع شد… عمه میان خیمه‌های آتش گرفته می‌دوید و بچه‌ها را از آتش بیرون می‌کشید؛ از این خیمه به آن خیمه. به دنبال کودکانی که لباس‌هایشان آتش گرفته بود، می‌دوید تا آتش لباس‌شان را خاموش کند. اگر می‌توانست دست هر کدام از کودکان را به یک بزرگ‌تر می‌داد تا مراقبش باشد. وسط همه این‌ها، آتش به خیمۀ برادرم زین‌العابدین رسید و عمه با شتاب برای نجاتش دوید. شب که فرارسید، هنوز در تاریکی میان خارها می‌گشت و کودکان ترسیده و در گوشه و کنار پراکنده را جمع می‌کرد.
آنچه از صبح روز دهم محرم آن سال بر عمه‌ام گذشت، در کلمه‌ها نمی‌گنجد. اصحاب پدرم که می‌رفتند، هر کدام داغی جبران‌ناپذیر بود. داغ عموهایم عبدالله و عثمان و جعفر، داغ علی‌اکبر، قاسم، عبدالله، علی‌اصغر… از کدام بگویم؟ هر کدام از این داغ‌ها به‌تنهایی برای قلب عمه‌ام زیاد بود. کنار همۀ این‌ها، غم عون و محمد هم بود… و غم پدرم… اما… ندیدم لحظه‌ای بنشیند. گاه به نیت او ذکر تسبیحات مادربزرگ را می‌گفتم تا با این همه رنج و تکاپو، از پا نیفتد…
به راستی که معنای صبر، در برابر عمه، رنگ باخته بود…