بسم الله الرحمن الرحیم

دکتر‌ رجبی پشت سر رسول را نگاه کرد تا مطمئن شود تنها آمده است. خیالش که راحت شد کمی به او نزدیک شد. باران شدت گرفته بود و شده بود رگبار و با بادِ شدیدی که در حال وزیدن بود، به شیشه‌ پنجره راهرو مابین طبقه ۳ و ۴ بیمارستان مهر بر خورد می‌کرد؛ رگباری که مانع رسیدن صدای دکتر به رسول بود. به‌قدری به رسول نزدیک شد که با نبودِ عینک بر چشم‌هایش، سرخیِ چشم‌های رسول را می‌توانست ببیند. سرخی‌ای که خبر از کم خوابی یا اضطرابِ بیش از حد می‌داد. اضطراب ۱۸ سال بود که بر جانِ رسول و خانواده‌اش افتاده بود و این روزها امید به تمام شدنش داشتند.
رسول گوش سمت راستش را به سمت دهان دکتر کشاند و بعد چشمانش را بست تا بتواند رویِ صحبت‌های دکتر خوب تمرکز کند. گرمی نفس‌های دکتر را که حس کرد خوشحال شد. هیچ‌گاه تصور نمی‌کرد صدای یک دکتر به این حد آرامش‌بخش باشد. مثل اکثر مردم از دکتر و بیمارستان هراس داشت اما دکتر رجبی با همۀ دکتر‌ها فرق داشت‌. آخر او می‌توانست به کابوس ۱۸ ساله رسول و خانواده‌اش پایان بدهد. دکتر حرف‌هایش را با آرامشِ خاصی آغاز کرد. خیلی آرام. حرف‌هایش را همچون مادری که به نوزادِ بیمارش به اجبار و سختی شربتِ استامینوفن می‌نوشاند، به رسول تفهیم کرد و بعد بدون آنکه نگاهش کند با سرعت به سمت پله‌های طبقه ۳ دوید. نمی‌توانست حالِ زارِ رسول را در آن ساعت تماشا کند.

رسول اما هیچ عکس‌العملی نشان نداد. فقط ترسید. لباسِ سفید رنگش از شدت ترس خیسِ آب شد. ترسید و با سرعتی بیشتر از دکتر به سمت طبقه ۴ دوید. به هیچ‌کس و هیچ‌کجا توجهی نکرد. بی‌خیالِ همه‌چیز بود. حتی به نرده‌های تازه رنگ شده بیمارستان اعتنایی نکرد و برای بالا‌رفتنِ سرعتش از آن‌ها کمک گرفت. می‌خواست هر چه زودتر به علی برسد و او را در آغوش بگیرد و یک دلِ سیر، مثل بارانِ بیرون از بیمارستان، برایش گریه کند.

همه‌چیز را گم کرده بود. حتی اتاق علی را.‌ نمی‌توانست اتاقِ ۳۰۵ را پیدا کند. شده بود مثلِ
مسئله‌های دیفرانسیل که همیشه در ایام دبیرستان برای حل کردن‌شان به مشکل برمی‌خورد و از سعید که حالا شده بود برادر خانمش کمک می‌گرفت.

خسته بود، ترسید بود و تابی در توان نداشت. دیگر نمی‌توانست حرکت کند. با تمام وجود حس می‌کرد که پاهایش در حال سست‌شدن است. سرگیجه‌اش که شروع شد تعادلش را از دست داد. اما قبل از آنکه بر روی کاشی‌های چِرکِ بیمارستان رها شود، سعید او را در آغوش کشید.

سعید گویی لال شده بود. زبانش قفل کرده بود. آخر تا به حال رسول را در آن حالت ندیده بود. رسول شده بود مثلِ پسربچه‌ای مریض که بعد از خوردن اجباریِ شربت استامینوفن فقط گریه می‌کرد. سعید که نمی‌توانست حرف بزند، با زبانِ بی‌زبانی از رسول خواهشِ حرف‌زدن داشت و رسول که جواب زبانِ بی‌زبانِ سعید را بدون هیچ معطلی‌ای داد.

  • سعید آخه چرا؟ ۱۸ سال منتظر باشی که تنها پسرت به سنی برسه که بشه قلبش رو عمل کرد، اما دکتر بیاد و بگه میکروب جلو دریچه رو گرفته و فعلا عمل خطرناکه.

سعید چشم‌هایش را بازِ باز کرد تا خوب رسول را ببیند. توانِ حرف نزدنش را می‌خواست با‌ نگاه‌کردن و تمرکزکردن بر روی چشم‌های او جبران بکند. اما دوباره رسول شروع به حرف‌زدن کرد‌.

  • جانِ رسول به معصومه حرفی نزن. فقط بگو عمل عقب افتاده. منم باید برم تاریخ مرخصی‌ام رو بیشتر کنم.

رسول می‌دانست مسئولیت‌های بزرگی به‌گردنش افتاده است. یکی امیدوار نگه‌داشتن معصومهِ همچون کوهِ صبر و یکی روحیه‌دادن به علیِ شکسته و بیمار. و از همه مهم‌تر جنگیدن خودش در برابر این امتحانِ بزرگ.‌ آخر علی تمامِ دار و ندار و تنها فرزندش بود.

روزگار نامردی‌اش را به رخِ رسول می‌کشاند و با او در تشکِ دنیا گلاویز شده بود. رسول باید می‌ایستاد و خانواده‌اش را در یک مبارزه سخت و نفس‌گیر با پیروزی خوشحال می‌کرد. می‌خواست هرچه زودتر دستانش را به دست‌هایِ علی بدهد تا آرام بشود. پس دوباره به سمتِ اتاق ۳۰۵ رفت. این بار مسیر را گم نکرد و آسان به اتاق رسید. نفسِ عمیقی کشید و دستگیره را فشار داد. اتاق خالیِ خالی بود و به غیر از صدای آرامِ تلویزیون صدایی دیگر در اتاق شنیده نمی‌شد. سعید حتما معصومه را به جایی، دور از چشمانِ علی برده بود تا بتواند با او صحبت کند.

علی پدرش را که دید، گل از گلش شکفت و فقط خندید. پسر بود و برعکسِ تصورِ غلطِ خیلی‌ها پدری.
رسول نمی‌توانست بخندد، اما مجبور بود وانمود کند خوشحال است و اتفاقی رخ نداده است.

با مسخره‌ بازی‌هایِ همیشگی‌اش به سمتِ علی حرکت کرد، اما صدایِ گوینده خبر که آرام از تلویزیون به سمتش پرتاب شد، او را مجبور به ایستادن کرد. گوینده خبر، خبر از زلزله‌ای مهیب در استان کرمانشاه داد. گویی دوباره دکتری در مقابلش ایستاده بود. چشمانش را بست و فقط صدای گوینده را شنید.

صحبت‌هایِ گوینده که تمام شد سریع تلفنِ همراهش را از جیبِ کاپشنِ سبز رنگش بیرون کشید و با سردار، که همین چند لحظه قبل برایِ مرخصی با او صحبت کرده بود، تماس گرفت.

تلفن مشغول بود. دوباره گرفت. تلفن دیگر مشغول نبود. اما سردار جواب نمی‌داد. دوباره گرفت. آن‌قدر تماس گرفت تا سرانجام سردار تلفنِ همراهش را جواب داد.

  • سلام سردار…جریانِ زلزله چیه؟ چقدر تخریب و کشته داشته؟ با این اوضاعی که تلویزیون نشون داد و گفت حتما باید بریم کرمانشاه….

سردار هیچ نمی‌توانست جواب دهد‌. قبل از تماسِ رسول تدارکاتِ رفتن را فراهم کرده بود. اوضاع اصلاً خوب نبود و باید به کمکِ مردم می‌رفت‌. تازه چند ماه بود که با رسول و چند نفرِ دیگر از مرزهایِ سیستان آمده بودند. اما برایِ سردار و رسول و رسول‌ها چیزی مهم‌تر از مردم و باور‌هایِ مردم نبود.

سردار نمی‌توانست جوابِ رسول را بدهد چون می‌دانست باید در کنارِ خانواده‌اش باشد. پس سکوت کرد و سریع تماس را قطع کرد تا شاید رسول بی‌خیال شود.

و رسول نیز بی‌خیال شد. اما نه بی‌خیالِ تصورِ سردار. بلکه بی‌خیالِ آنچه سردار انتظار داشت. به سمتِ علی رفت و بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش زد. بعد گفت که به‌زودی عمل خواهد شد و به زندگیِ عادی باز خواهد گشت. علی از رفتنِ پدر خوشحال بود‌. رفتنی که به نجاتِ هزاران علی و خوشحال‌کردنِ هزاران معصومه و رسول و سعید ختم می‌شد. پسر به پدر رفته بود. در این خانواده همه آموخته بودند ارزشِ آدم در تصمیم‌گیریِ لحظه‌هاست.

رسول می‌دانست معصومه از این رفتن‌ها اگر دلخور هم بشود سریع دلخور‌ی‌اش را به فراموشی می‌سپارد که هیچ، شوهرش را نیز دعا می‌کند. سعید هم که برایِ خودش رسولی بود پرانرژی و خندان و جایِ هیچ نگرانی نبود.
اتاق ۳۰۵ حالا پر از امید شده بود. رسول به سرعت خودش را به پله‌ها رساند و حواسش را جمع کرد تا دستانش رنگی نشود. در بین راه با سردار تماس گرفت و خبر از لغو مرخصی و آمدن به کرمانشاه داد. یادِ روزِ آخر دانش‌آموختگی‌اش افتاد. دانشکده‌ای پر از پاسدارِ جوان که همه با هم یک‌صدا و از عمقِ جان عبارت‌های سردار را تکرار می‌کردند.

  • ما پاسداران سبز قامتِ اسلام در محضر قرآن قسم یاد می‌کنیم که با اقتدا به سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله‌الحسین علیه‌السّلام هماره پاسدار و خادمِ اسلام و انقلاب و مسلمین در سرتاسر عالم باشیم. و همچون مولایمان در این راه تمام هستیِ خود از جان و مال تا فرزند و عیال را فدا کنیم.