بسم الله الرحمن الرحیم
…به او گفتم: یعنی در این سالها از دست ماموران صدام در مسیر پیادهروی زنده جان به در بردی؟ و او گفت:«میبینی که زندهام اما سه سال قبل از بیراهه به سمت کربلا پیاده راه افتادیم که در کمین بعثیها گرفتار شدیم و تاوانش کشتن فرزندان و دامادم آن هم در مقابل چشمانم بود»…پیرمرد و همراهانش به من آدرسی دادند تا شب را آنجا بروم. گفتم: من هم میتوانم زائر پیاده امام حسین شوم؟ پیرمرد نگفت راه سخت است و پر از جاسوس و بعثی…شاید هم میدانست که من خود یک بعثیام…چهار شب از تاریکی شب تا اذان صبح راه میرفتیم و روزها جایی استراحت میکردیم که در کمین بعثیها نیفتیم…افراد زیادی دیدم که درست چند ماه بعد از سرکوب وحشیانه شعبانیه، در دل شب به سمت کربلا میروند. تعجب میکردم که اینها چگونه از جان عزیزشان گذشتهاند؟ آن هم بعد از قساوتهای صدام در سرکوب قیام چند ماه پیش مردم. پیرمرد در طول راه همهاش از مصائب حضرت زینب و اسیران شام سخن میگفت تا سختی راه بر ما هموار شود…
به حرم امام حسین(علیهالسلام) نمیتوانستیم نزدیک شویم. زیرا حرم در اختیار یگان اطلاعات حزب بعث بود…یاد دوران نوجوانیام افتادم که چند سال میهمان سفره امام حسین(علیهالسلام) بودم و چند ماه پیش نمکدان شکستم و با حرامیان بعثی در هجمه به این شهر همسفر بودم…نیت کردم و همان جا شیعه شدم و عهد بستم تا هر سال این مسیر را پیاده بیایم.
برگرفته از کتاب قدم های عاشقی