بسم الله الرحمن الرحیم
ماشین با یک تکان وارد جاده خاکی شد. سیمخاردارهای مستهلکی طرفین جاده را احاطه کرده بودند. سرعت ماشین کم و کمتر شد تا اینکه ایستاد. سرک کشیدم؛ دو پسربچه که یکیشان بیل به دست داشت کنار جاده میدوید. پیاده شدم. دیدم به اندازه عبور یک ماشین سیمهای خاردار قطع شدهاند…تنها مشکلش این بود که خاک نرمی داشت و بعضی ماشینها گیر میکرد داخلش.
آن دو پسربچه هم کارشان محافظت از تنگه بود. تا یک ماشین رد میشد جای تایرش را با خاک پر میکردند تا ماشین بعدی گیر نکند؛ داد و بیداد راه انداخته بودند و به عربی ماشینها را هدایت میکردند…ماشین بعدی بدجور گیر کرده بود در تنگه. آن یکی که کوچکتر بود بیل میزد و آنکه بزرگتر، داد میزد: «محسن محسن!» و جایی که باید خاک میریخت را نشان میداد. پسر کوچکتر -که فهمیدم نامش محسن است- دور ماشین چرخید و چند بیل خاک ریخت جلوی لاستیکی که گیر کرده بود. من هم دویدم پشت ماشین. محسن خیره خیره به من مینگریست. آن یکی داد زد: «روه، رووووه»(۱) تا صدای چرخش لاستیک در خاک بلند شد، شروع کردم به هلدادن. در چند لحظه کل خاکها به عقب پاشیده شد و تمام پایینتنهام در غبار فرو رفت. ولی ماشین هنوز در بند تنگه بود.
محسن را دیدم که شروع کرد به دویدن طرف تایری که من پشتش بودم. رسید بالای سر تایر اما بیل نمیزد… محسن بیل را انداخت روی زمین، به سمت من آمد و ایستاد جلویم. من بهتزده به او نگاه میکردم. دیدم نشست روی زمین؛ شروع کرد با دست شلوارم را بتکاند.
بوق ماشینها بلند شد…
(۱): برو، بروووو
از مجموعه حاشیهنگاریهای گروه رسانهای اعزامی به عراق از پیادهروی اربعین ۱۴۳۷ www.arbaeen.ir