بسم الله الرحمن الرحیم
پلهها را بهسختی بالا رفت. از روی پشتبام نگاهی به شهرِ دودگرفته انداخت. وحشت روی شهر سایه انداخته بود. صدای پای اسبها لحظهای قطع نمیشد. هر جا که مینگریست، چند نفری داشتند به خانهای هجوم میبردند، میکشتند، غارت میکردند، آتش میزدند و به زنان بیحرمتی میکردند…
دیروز و امروز خبر غارت خانههای بسیاری را شنیده بود… خانه اصحاب پیامبر، خانه حاملان کتاب خدا، خانه بزرگان مهاجر و انصار…
ناگهان صدای اسبها و همهمه چند سرباز نزدیکتر شد… نوبت به خانه همسایهاش رسیده بود…
با صدای جیغ و فریاد اهل منزل، پرتاب شد به ۵۲ سال پیش…
شوهرش با لباسهایی که بوی دود از آن بلند بود، وارد خانه شد. ظرف آب را یک نفس بالا کشید و اضافهاش را روی سر و صورتش خالی کرد.
رابعه خواست تا از ماجرای خانه فاطمه بپرسد اما مرد آنقدر پر بود از گفتن که منتظر سؤال او نماند؛ گفت و گفت و گفت… او هم میشنید و میشنید و عرق شرم از جبینش میچکید…
از همان روز منتظر عذاب خدا بود برای شهری که آتش به خانه فاطمه زده بود…
از لحظهای هم که فاطمه در مسجد، مسلمانان را الْمُغْضِیَهِ عَلَى الْفِعْلِ الْقَبیحِ الْخاسِرِ خواند، دیگر کاملا مطمئن شده بود. با خود میگفت: ما چشم بستیم بر فعل زشت خسرانبار… و خسران، ما را خواهد گرفت…
رابعه چند تار موی سفید بیرونزده از روسریاش را مخفی کرد و با صدایی که فقط خودش میشنید گفت: تمام این سالها منتظر صدق وعدهات بودم فاطمه… منتظر خسران خودم و خسران مردم مدینه… چشم بر تضییع حق بستیم و وعده خسرانمان دادی…
و حالا…
ببین صحابی پدرت را… این پیرمردهای شهر را… ببین آنها که آن روز به گرد باطل جمع شدند را… ببین آنها که اعتراض نکردند به آتشزدن درب خانهات را… آنها که هیزم آوردند برای آتش درب خانه ات را… حالا دو روز است که میبینند جوانانشان از دم تیغ میگذرند و مال و ناموسشان بر سربازان یزید حلال شده است… آن روزها به اراده خود و در دفاع از حق صدایمان در نیامد، این روزها به زور شمشیر و در دفاع خود خفه خون گرفتهایم…
آن روز که به صورت تو، به صورت ناموس خدا، سیلی زدند فکرش را هم نمیکردند که روزی ناموسشان حراج دست سربازانِ فرزندِ ابیسفیان شود.
فاطمه! داریم خسران سکوتمان را میبینیم… داریم میبینیم…
صدای همهمه سربازان نزدیکتر شد. اضطراب وجودش را پر کرد… و گویی چند نفر با تنههایشان به درِ خانه میکوبند…
اشاره: واقعه حرّه سال ۶۳ هجری به وقوع پیوست.