بسم الله الرحمن الرحیم

بلیط را تا کرد و گذاشت داخل جیبش. نگاهش بالا آمد و هواپیما را ورانداز کرد. صندلی‌های هواپیما خالی بودند. برخلاف انبوه مسافرانی که از ایران آمده بودند، گویا کسی مشتاق رفتن به ایران نبود.

هیچ‌کس نمی‌دانست که امروز به ایران بازمی‌گردد… به خانه رسید و کلید را داخل قفل در چرخاند، پدر سرش را بالا آورد، ایستاده بود بین چارچوب در.

آمریکا… اینجا؟ انگار با خودش حرف بزند. از بهت که درآمد شروع کرد به داد و بیداد. از شدت عصبانیت خانه را گز می‌کرد، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و یک نفس حرف می‌زد که آخر پسرجان آبت نبود یا نانت؟ همه دارند می‌روند آن وقت تو آمده‌ای که چه بشود؟ مگر نمی‌بینی اوضاع را؟ در مملکتی که آشوب است چه آینده‌ای می‌تواند باشد؟

خیلی سال بود که رفته بود پی موفقیت و آینده و چه و چه. حالا بعد از این همه مدت، درست زمانی که رسیده بود به ثمره تلاش‌هایش، بهترین موقعیت شغلی و تحصیلی را رها کرده بود و بی‌هوا آمده بود ایران. آن هم ایران این روزها، وسط معرکه‌ای که هیچ‌کس نمی‌دانست به کجا ختم خواهد شد.

گفت قبل آمدنم رفته بودم پاریس دیدن آقای خمینی. حرف‌هایش را شنیدم، فکرهایم را کردم و تصمیم گرفتم بازگردم. پدر جان حال که عزم بر تغییر است، در این روزهای سخت باید در کنار مردمم باشم. این هویت من است. دوست دارم اگر قرار است موفقیتی کسب شود، با این هویت باشد. می‌خواهم اهل مبارزه باشم، نه گریزان از روزهای سخت. من احساس می‌کنم این بار نتیجه متفاوت خواهد بود!

 

به قلم خانم کوثر کوثرنیا

نفر اول مسابقه داستان‌نویسی خطِ خونِ کاشی‌ها