بسم الله الرحمن الرحیم
و هو الحبیب
دلم به حال دختر بچۀ بیرون مطب سوخت. همانطور که موهای عروسکش را نوازش میکرد به او خبر خوبشدن پدرش را میداد. باران صدایش میزد و با ناز خاصی میگفت که بعد از خوبشدن پدر به پارک خواهند رفت. و حتما خود دختر بچه به تاب بازی علاقۀ خاصی داشت که باران دستش را به تاب بازی کردن در پارک وعده میداد.
از او چشم برداشتم و چند سانتی متر سرم را چرخاندم و به دستۀ طلایی رنگ درب مطب دکتر چشم دوختم. استرس خاصی داشتم. پاهایم که مدام بر زمین کوبیده میشد این استرس را به دیگران داد. اما نمیتوانستم آن را کنترل کنم. قرار بود نتیجۀ معاینه را از دکتری بگیرم که کسی در نظرهایش شکی نداشت.
هنوز چشمانم بر دستگیره خیره ماند بود که با پائینآمدن آن، درب گشوده شد و همان دختر بچه با سرعت خودش را به پاهای مردی چسباند. فرصت نکردم به صورت مرد نگاهی بیندازم. فقط دستان پر مویش را دیدم که بر آبشار موهای دختر کشیده شد. مرد از روبهروی ورودی درب کنار رفت و هجم زیادی از نور بر صورتم هجوم آورد.
_آقا بفرمائید.
بقیۀ بیمارهای مطب خانم بودند و تنها کسی که درون مطب آقا بود من بودم. با فشاری بر روی زمین کنترل پاهایم را در اختیار گرفتم. تمام نفسم را جمع کردم و از صندلی جدا شدم و همانطور که به سمت مطب میرفتم دستی از کنار برای منشی، به نشانۀ تشکر، تکان دادم و به سرعت خودم را به صندلی سفید رنگ کنار دست دکتر رساندم.
دکتر به نشانۀ احترام از جایش نیمخیز شد و بعد به خواهش خودم دوباره بر روی صندلیاش نشست. وقتی او بر روی صندلی نشست دست سمت راستش را به سمت دیگر میز، جایی چسبیده به دیوار، برد. چشمانم را با دستش همراه و بر روی پروندهای نارنجی رنگ متوقف کردم. پروندهای که دکتر همزمان با گشودنش عینک ته استکانیاش را با دیگر دست بر روی چشمانش زد.
– آقای مهندس من پروندۀ شما رو مخصوصاً برای چند نفر دیگهام ارسال کردم. حتی برای یکی از بهترین رفقای خودم در انگلستان ایمیل کردم.
دکتر پرونده را بست و با سکوتی مرا مجاب کرد به چشمانش خیره شوم.
– ممنون که تنها اومدی. خودت به خانواده خبر بدی بهتره. اون چیزی که پرونده نشون میده سرعت بزرگشدن غده بیشتر از حد تصوره. نهایت ۲۰ روز دیگه.
استرس از پاهایم گرفته شد و به گوشهایم سرایت کرد. هیچ صدایی نمیشنیدم. فقط دهان کوچک و دندانهای دکتر را میدیدم که دائم بالا و پائین میشد. با گذشت زمانی و کشیدهشدن دست راست دکتر از روی میز به سمتم، متوجه شدم زمان رفتن است. بیادب نبودم. اما جواب خداحافظیاش را نداده از مطب بیرون رفتم.
دوست داشتم با گشودهشدن درب مطب دختر بچۀ نداشتهام خودش را به پاهایم میچسباند و چند ثانیهای زندگی نثارم میکرد. این مرتبه بر خلاف مراتب قبلیِ آمدن به مطب دکتر، به تابلو بزرگ نصب شده مقابل مطبش نگاهی نکردم.
نه امیدی مانده بود و نه فرصتی برای لذتبردن از زندگی. «امید داشته باش و از زندگی لذت ببر». بدترین جملهای بود که در تمام زندگیام خوانده بودم.
زندگی همیشه برایم عجیب بود و حالا عجیبتر هم شده بود. روزی سر درد گرفتم و روزی در بیمارستان برای آزمایش و… و حالا دکتری که خبر از رفتن به دنیایی دیگر را، که از آن هیچ تصوری نداشتم، به من میداد.
با رسیدن به پلکان به نوشتۀ: لطفا به نردهها دست نزنید توجه نکردم و دستانم را بر روی نردههای سبزِ تازه رنگشدۀ ساختمان چسباندم و قدمبهقدم حرکت کردم. میخواستم با تکتک پلههای هفت طبقۀ ساختمان تکتک خاطرات زندگیام را مرور کنم.
پلۀ اول پلۀ به دنیا آمدنم بود. دستم را که به نرده چسبیده بود به سختی از آن جدا کردم و همزمان پای دیگرم را بر روی پلۀ بعدی گذاشتم. پلۀ دوم پلۀ کودکی و گوشهگیر بودنم. دستم سبز شده بود. با پلۀ سوم به دبستان و شور آموختن پرتاب شدم… فاصلۀ میان پلههای طبقۀ ششم و هفتم فرصت خوبی بود تا سبزشدن قسمتی از لباسهایم را تماشا کنم.
پلههای ورود به طبقۀ ششم را گذاشتم برای مرور خاطرات کنکور و دانشگاه. هنوز به پلۀ سال آخر دبیرستان نرسیده بودم که صدای تلفن همراهم بلند شد. بدون آنکه مشاهده کنم چه کسی تماس گرفته آن را جواب دادم. گرمای صدایش گرمای صدای همانی بود که به حضورش احتیاج عجیبی داشتم.
– سلام علی جانم… دکتر گفت جواب مثبته… داری بابا میشی عزیزم.
مرجان عزیزمش را کشید تا بیشتر خوشحالم کند. ای کاش تماسش را وصل نمیکردم. او سالها نمیتوانست بچهدار شود و حالا که میتوانست، پدر فرزندش نمیتوانست به زندگی ادامه دهد.
سرم به ناگهان سنگین شد و تلفن از زیر دستانم سر خورد و به سرعت زیادی در طبقۀ ششم رها شد. بعد چشمانم تاریک شد و لحظهای بی وزنی را حس کردم.
***
پلکهایم را بهسختی از مژههایم جدا کردم. تمام بدنم درد میکرد و بهسختی توانستم انگشتانم را تکان دهم. چیزی همچون میله در بینیام فرو رفته بود و به سختی نفس میکشیدم. آهسته پیرامونم را نگاه کردم و وقتی سرم به سمت چپ رها شد، مطمئن شدم درون بیمارستانی هستم.
همانطور که اتاق را برانداز میکردم، گرمای کسی را در کنار دستم حس کردم. دوباره سرم را به سمت راست بازگرداندم. بودن هر کسی در آن لحظه برایم قابل تصور بود به جزء آقابزرگ.
چهرهام بر صورت معصومانۀ آقابزرگ قفل شد و او با دستان زمختش دستانم را نوازش کرد. ناگهان به یادآوردم که رفتنی بودهام. شاید میان برزخ مانده بودم و فهم حضور در برزخ در وجودم شکل نگرفته بود. از آقابزرگ تاریخ را جویا شدم.
– بیستونهم.
شاید خیال بود یا شاید اشتباه متوجه شده بودم. دوباره پرسیدم. درست بود. با حساب ۲۰ روز فرصت باقیمانده، هفت روز از زمان رفتن گذشته بود. اشک در چشمهایم جمع شد. قطرۀ اول سر خورد و از اندک ریش صورتم در یقیۀ پیراهنم فرو رفت.
– آقاجون… انقدر پنهان کاری نکن… فهمیدیم چی شده… مثل گل بیوفا نباش که بعد از مدتی خشک شوی. به باغبون وفا کن تا همیشه سرسبز باشی.
آقابزرگ مثل همیشه حرف دلم را خواند. مدتها بود به باغبانی که کمک کرد تا رتبۀ برتر کنکور بشوم و بعدها مهندس کامپیوتر، به باغبانی که عزت و احترام در کف دستانم گذاشت و… بیوفا شده بودم. همانطور که آقابزرگ رفت تا پاهایم را مالش دهد، به یاد آوردم مادرجان گفته بود او توان راه رفتن را از دست داده، اما اینک در مقابلم داشت راه میرفت. به یاد آوردم حاذقترین دکترها مرجان را از فرزنددار شدن ناامید کرده بودند، اما او داشت مادر میشد. به یادآوردم فعلاً هفت روز بیشتر زنده ماندهام. و…
همان لحظه، بر روی تخت بیمارستان، به حسی ناپیدا امیدوار شدم. حسی که با من سخن میگفت. سخن از قدرت کسی که آن غده را درون سرم قرار داده بود و خودش هم توان برداشتن آن را داشت. میخواستم از این به بعد از زندگیکردن لذت ببرم.
به قلم آقای رضا حجتی