بسم الله الرحمن الرحیم
شیشۀ عطرم خالی شده بود. چند روزی بود. هیچ وقت دلم نمیآمد به خودم بزنم. مگر برای کارهای خاص، گهگاهی، و بیشتر برای قرارهای خاص… اما حالا دیگر نبود که بزنم. از همان اول عاشقش شدم. استادی میگفت عطر خیلی ناسوتی نیست، بیشتر ملکوتی است… و این ملکوتیترین بوی زندگیام بود… عاشقانهترینش… خاطرهانگیزترین و عمیقتریناش…
باید میگشتم. شاید پیدایش میکردم… «یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور»
باک موتور بنزین داشت و دلم هوای سرگشتگی… راه افتادم. از این بازار به آن بازار، از این راسته به آن راسته، از این عطرفروشی به آن عطر فروشی… گشتم و گشتم و گشتم… هر بویی که بویی از آن بو برده بود را بوییدم… میگفتم: «این نیست»، میگفتند: «اشتباه میکنی». اما صادقتر از دل که؟ گاهی آنقدر بو میکردم که دیگر روی نخریدن نداشتم. یکی که نزدیکتر بود را میخریدم. اما… هیچکدام آن نبود…
دست آخر راهم افتاد به بازار سیدالکریم. آنجا را دیگر باید با پای پیاده میرفتم. و پیاده رفتن را حال دیگری است… گام بر میداشتم به یاد یاس و هوایی یاس بودم… برایم زیاد یاس آورده بودند اما هیچکدام آن یاس نبود. چند روزی بود که بین زمین و آسمان بودم. دچار بودم. عاشق بودم… و مگر میشود آدمی را این همه عاشقی؟ و حالا که شده است… اینجا هم خبری نبود، تا کسی نزدیک حرم گفت: «برگرد همانجا که از اول این را گرفتهای!» اما… این هدیه بود. هبه بود. خودش آمده بود، من نرفته بودم… و لیاقتش را نداشتم اگر خود نمیآمد. تلفن را برداشتم، پرسیدم، خشکم زد… راه طولانی بود… برنامه ریختم… باید رفت… آخر هفته…
آن هفته را به شوق پنجشنبهاش زیستم… تا جاده گز کنم به امید وصال دوست… و مگر نه اینکه: «عاشقی شیوۀ رندان بلاکش باشد»؟
هیاهوی مسافرکش ها را دوست نداشتم. التماس رزقی محتوم و مکتوب میکردند که محال بود نیاید… سوار یکی از آن پُرترها شدم و روانه شدیم.
هوا گرم بود و اتوبوس جز پنجره، خنککنندۀ دیگری نداشت. آب را هم پارچ سرخی میآورد. سلام بر حسین… و حسین! میشود که یاسم را بیابم؟
نیمههای شب رسیدم. نیمههای شب جمعه. «اِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیرُک». و پنجشنبهها اینجا خلوتتر از سهشنبههاست. منارهها، کاشیها، فرشها، همه و همه کمیل میخواندند: «یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ». و من به دنبال بوی یاس…
ایستادم به قرار خاص… «ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین»… «ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین»… «ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین»… خودت… فقط خودت… نماز که تمام شد راه افتادم… عریضهام عطر یاسی بود که تو دادی… گشتم و گشتم… طوافی بود برای خودش. گفتند: رو شب را سحر کن تا بیابی دلبر خود را… و آن شب چه گذشت بر من… و یعنی میشود آیا؟ بیا و «وَاعْطِفْ عَلَىَّ بِمَجْدِک»… چرخهایم را زدم… اذان ابوزید که بلند شد، مقابل چراغهای روشن دکان عطر فروشی بودم… و چقدر بوی یاس را میشد فهمید… و چقدر باران صبح زیباست…
حالا، به مدد صاحب اختیار عصر، باید بروم به قرار خاص… با عطر یاس… یاس رازقی…