بسم الله الرحمن الرحیم
هواپیما روی باند فرودگاه دمشق فرود میآید.
عماد روی شانه حسین میزند و با دستش ماشین را نشان میدهد.
– بفرما داداش، تکفیریها منتظرن شما بری با فعالیت فرهنگی به راه راست هدایتشون کنی.
+ چشم، شما اجازه بده ببینم از کدوم مسجد باید شروع کنم برا عضوگیری.
هردو میخندند.
حسین مهندس است و فعال فرهنگی، هرجا نیاز باشد میتوانی پیدایش کنی، وسط مراسم مسلمانان هند، در یک مسجد توی بوسنی، یک مرکز فرهنگی توی خیابانهای نیویورک یا آفتابسوخته در اردوهای جهادی سیستان. عماد هم فرمانده است و درگیر این روزهای سوریه. هردو شبیه هم، هردو برادر، هردو وسط معرکه. این بار هم سفر شدهاند. حسین آمده برای سازندگی، برای امتداد کار عماد.
ماشین از فرودگاه خارج میشود و میپیچد داخل بزرگراه، هنوز زیاد از فرودگاه فاصله نگرفتهاند که باران گلولهها از دو طرف جاده باریدن میگیرد. ماشین روی خطی مارپیچ حرکت میکند و صدای برخورد گلولهها به بدنه ماشین مثل صدای باریدن تگرگ توی سر مسافران میپیچد.
نزدیکی مقصد ناگهان با صدای مهیبی تکههای بزرگ ماشین به اطراف پرت میشوند، دکمهء رو به جلوی زمان فشرده میشود و یک جایی در آینده توقف میکند، وسط آینده موعود، روزهای حاکمیت مستضعفین.
دو برادر ایستادهاند بر بلندیهای جولان و در لطافت هوا سرزمین سبز و فراخ روبهرو را تماشا میکنند.
– تمام شد عزیز، دیدی بالاخره تمام شد. این هم آخرین خاکریز که فتح شد.
عماد یک پایش را بلند میکند، شعر حماسی میخواند و به سبک عربها شادی پیروزی میکند.
+ نخیر برادر، تازه شروع شده! عمران، عدالت، محرومیتزدایی، ساختن، ساختن و ساختن.
عماد چند قدم جلوتر میرود و دستش را بالا میآورد.
– باشه برادر، شما همیشه متفاوت بودی. ولی ببینم کی زودتر به نماز قدس میرسه.
بلند بلند میخندد.
حالا دو نفر در سرازیری میدوند و شعر میخوانند.
به قلم خانم کوثر کوثرنیا