بسم الله الرحمن الرحیم
یوسف ۵۳
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ
من هرگز خودم را تبرئه نمیکنم، که نفس (سرکش) بسیار به بدیها امر میکند؛ مگر آنچه را پروردگارم رحم کند! پروردگارم آمرزنده و مهربان است.»
————–
یک پیام از آیه:
هرچه شدهایم از رحمت و مغفرت پروردگار بوده است و نه از خودمان … ما هیچگاه بدون رحمت الهی چیزی نمیشدیم… و اگر رحمت الهی نبود، مگر نفس امّاره ما را به خود وا میگذاشت؟ مگر میگذاشت چیزی بشویم؟ مگر میگذاشت تکانی بخوریم؟ اصلا مگر میشود خود و نفسمان را یادمان برود؟ که مثلا من آنم و اینم و چنینم و چنانم؟ ما که خودمان دیدهایم آنجا که به خود رها شدهایم چه کردهایم! حالا دیگران ندیدند، خدا هم ندید؟ خودمان هم ندیدیم؟ و چه ناشکر و طاغی شدیم آن هنگام که برای خود حُسنی میپنداریم… و چه مُشرف به سقوطیم آن هنگام که برای دیگران از محاسن عاریهای خود سخن میرانیم… اصلا این محاسن اگر از ما بود که ما را مرحوم نمینامیدند و او را راحم …
یوسف علیهالسلام با آن ارتباط عمیق وحیانی و با آن مقام متعالی، هنگامی که در دادگاهِ ماجرای زلیخا، همه اعتراف کردند و تبرئه شد، بلادرنگ گفت: «من خود را تبرئه نمیکنم!» شما تبرئه کردید ولی من تبرئه نمیکنم… شما در واقعیت تبرئه کردید ولی من در حقیقت تبرئه نمیکنم… شما در ظاهر و من در باطن… مرا اگر خدایم هادی نبود چه به هدایت؟… و نفس را چه میکردم آن هنگام که بسیار به بدی امر میکرد و تنها برهان رب بود که مرا دریافت…
حالا اما… بر سر ما چه آمده است؟ که گاهی خیراتی را از خود میپنداریم… بدنشدنمان را از خود میدانیم و حتی برای دیگران هم وامیگوییم… اگر هم نگفتیم، باز پندارمان به حُسنمان در رفتار با دیگران تأثیر میکند… اصلاً طور دیگری مراوده میکنیم… طور دیگری نگاه میکنیم… طور دیگری سلام میکنیم… طور دیگری احترام میکنیم… و طور دیگری انتظار احترام داریم… اصلا با عینک اعتقاد به حُسن خودمان عالم را میبینیم… و وای بر ما… وای بر ما که یادمان رفت آن روزی را که به خودمان وانهاده شدیم و خراب کردیم… و با التماس، به رحمت و مغفرت الهی چنگ زدیم و آبرو گرفتیم… و وای بر ما از آن روزی که پردهها فروریزد و بر همه آشکار شود که آن دم که خودمان بودیم، چه بودیم؟