بسم الله الرحمن الرحیم
«داداش گلم»
روحانی مسجدمان آدم مشهوری بود. من هم هشت ساله بودم و میخواستم هر جور شده داخل آدم بزرگها به حساب بیایم. برنامه هر سال عید غدیر بود و من از قبل برنامهریزی کرده بودم. برای نماز ظهر خودم را به مسجد رساندم و در پشت جانماز حاج آقا جاگیر شدم. پیرمردهای دائمی هم یکی یکی وارد مسجد شدند. به من که صف اول جا گرفته بودم، چشم غره میرفتند. مسجد شلوغ شد و حاج آقا آمدند. وقتی که برای نماز همه ایستادند، نزدیک بود من کمی جا به جا بشوم اما مقاومت کردم. نگاه سنگین اطرافیانم را حس کردم اما به روی خودم نیاوردم. کل سال اینجا را در نظر داشتم تا امروز همین جا بایستم. نماز ظهر تمام شد. حاج آقا رو به جمعیت ایستاد میدانستم مثل سال قبل این کار را میکند. شروع به صحبت کرد.
«یک صلوات بفرستید. عید غدیر رو تبریک میگم. امروز خیلی سفارشات شده. امروز روزیه که حضرت موسی بر ساحران پیروز شد امروز روزیه که آتش بر حضرت ابراهیم…»
همه این صحبتها را حفظ بودم. حالا میرسید به اعمال این روز و عقد اخوت. بعد همه با بغل دستیشان دست میدادند و حاج آقا هم میگفت من با اولین نفر پشت سرم دست میدهم. بله! من بودم! کل سال منتظر این لحظه بودم. از عید غدیر پارسال حسرت برادری با حاج آقا را خورده بودم و امروز حاج آقا با من دست میداد، عقد اخوت میخواندیم و من برادر روحانی قدیمی و با صفای محله میشدم، من بزرگ میشدم. قلبم داشت تندتند میزد. تا دیروز نهایت بزرگیمان تکبیرِ پشت میکروفن بود ولی امروز یک چیز دیگر بود. قند توی دلم آب میشد. نفهمیدم آقای سالاری کی کنار من قرار گرفت. مردی حدود ۴۰ ساله که در میوه فروشی سر خیابان کار میکرد. هر روز برای نماز مسجد میآمد و بعدش میرفت داخل آبدارخانه برای کمک. همان وسطای صحبت حاج آقا بود که رسول پسرش هم کنارش نشست. حاج آقا برگشت تا یک برادر را برای عقد اخوت انتخاب کند. دیدم آقای سالاری توی بغل حاج آقا رفت و نصیب من رسول شد! دروغ چرا، ناراحت شدم، اما رسول خوشحال بود و من را بغل کرد و دوتا ماچ با حال هم روی صورتم حواله کرد. حاج آقا عقد اخوت را میخواند و بعد معنیاش هم میکرد. رسول از شوق بازوی من را محکم گرفته بود و هم متن عربی و هم ترجمهاش را بلند میگفت و من یک «قَبِلْتُ» بیحال و یخ گفتم. همه برنامههایم را این رسول و بابایش بهم زدند.
از آن شب موقع پخش شیرینی آقای سالاری هوای من را داشت. کمکم خوشم آمد. بزرگتر که شدیم من شدم داداشِ گل رسول و رسول هم داداشِ گل من شد. آقای سالاری هم شد بابا سالار! ماجرای برادریمان را مسجدیها شنیده بودند و با خنده احوال داداش گلم را از من میگرفتند.
بیست سال از آن ماجرا گذشت، عید غدیر بود. ورودی مسجد را نگاه کردم. داداش گلم امسال نمیآمد. ولی بابا سالار کنارم بود.
بین دو نماز حاج آقا پاشد. حرفهای هر سال را زد، اما جنس حرفهایش فرق کرده بود… بغض کرد…
– خوش شانس اونه که داداش گل گیر بیاره…
قطره اشک را توی چشم آقای سالاری دیدم. حاج آقا رو به من اشاره کرد و گفت:
– خیلیها میخواهند با داداش گل آقا رسول عقد اخوت بخوانند، بهر حال شفاعت داداشت را داری، من هم همین را میخواهم…
خجالت میکشیدم. سمتم آمد و بازوهایم را گرفت.
از وقتی رسول رفت سوریه، همه حالش را از من میپرسیدند. بعد از شهادتش هم هرشب سری به خانهشان زده بودم…
حاج آقا بازویم را گرفته بود، بلند بلند میخواند و صدای رسول توی گوشم میپیچید:
– واخَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَیتُکَ فِی اللَّهِ وَ صَافَحْتُکَ فِی اللَّهِ وَ عَاهَدْتُ اللَّهَ وَ مَلَائِکَتَهُ وَ کُتُبَهُ وَ رُسُلَهُ وَ أَنْبِیاءَهُ وَ الْأَئِمَّهَ الْمَعْصُومِینَ (ع) عَلَی أَنِّی إِنْ کُنْتُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّهِ وَ الشَّفَاعَهِ وَ أُذِنَ لِی بِأَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّهَ لَا أَدْخُلُهَا إِلَّا وَ أَنْتَ مَعِی
– برای خدا با تو برادری و صفا (یکرنگی) میورزم و برای خدا دستم را در دستت قرار میدهم و در پیشگاه خدا و فرشتگان و کتابها و فرستادگان او عهد میکنم که اگر از اهل بهشت و شفاعت باشم و اجازه ورود در بهشت را یابم، بدون تو وارد بهشت نشوم.
? به قلم حجت الله صفری (نفر برتر مسابقۀ بسط بسیط)