بسم الله الرحمن الرحیم
و هو الحبیب
– فعلاً ایوب صمدی
فعلاً را آرام گفتم و اسم و فامیل را بلندتر. متصدی بانک، که خانمی میانسال بود، از میان آن حائل پلاستیکی، که همچون بند رختهای صدیقه از گوشۀ پیشخوان به گوشۀ دیگرش کشیده شده بود، با آن مقنعه و ماسک پلاستیکی بهسختی صدا را میشنید؛ تازه آن هم صدای درماندهای چون من.
دوست نداشتم خانم متصدی خبر ناامید کنندهای حوالهام کند. بندۀ خدا با هر نفسی که بیرون میداد بخار، ماسک شیشهای را مات میکرد و با کشیدن اکسیژن به درون ریهها ماتی را از شیشه میربود. قدری خندهام گرفت، اما خنده کافی نبود تا مانع لبریزشدن صبرم شود.
خدا را شکر خانم متصدی بالاخره حسابم را پیدا کرد. برگهای برداشت و چیزی روی آن نوشت و از پائین حائل شیشهای به دستانم سپرد. از آن خانمهای با مسئولیت بود و الا برگه را جایی رها میکرد و میخواست خودم آن را به دست بگیرم. البته بماند که با برخورد دستش به پیشخوان بعد از سپردن برگه به من آن را با یکی از اسپریهای جلویش حسابی ضدعفونی کرد.
ناامیدانه بود. با تمام سپردهام در بانک توان انجام کاری نبود. هر سال این موقع بیشتر از اینها سپرده داشتم. اما امسال با مریضی فرزانه و کلاس اولی شدنِ علی و به دنیا آمدن محمد، کفگیر زندگیام تقریباً از ته دیگ هم گذشته و به زمین رسیده بود.
تا خانه با همان سپردۀ کم تمام برنامههای عالم را ردیف کردم. ای کاش صدیقه به نان و پنیر رضایت میداد… اما همیشه میگفت نذر است و درست نیست ادا نشود.
ضربۀ محکم پسر جوان به بازوی راستم رشتۀ افکارم را به کلی پاره کرد. به قدری ضربه محکم بود که پایم جابهجا شد و تنها کفشی که در خانه به پای من میرفت، بیشتر از گذشته پاره شد. پسر بیچاره هم که اوصاف من را دید، شروع کرد مثل هندیها دست تکان دهد و عذرخواهی کند. به قدری عذرخواهی کرد که میخواستم او را گردن بزنم و مطمئناً اگر خودم مقصر نبودم، حتماً این کار را میکردم.
پسر سراغ خانۀ حاجی رجبی، امام جماعت مسجد را که آخر کوچه بود، از من گرفت. آدرس را به او دادم. تشکر کرد و بعد از عذرخواهی مجدد، برای وانتی که در ابتدای کوچه، میان دو جوی آب ایستاده بود، دستی تکان داد و رفت. وانت که حرکت کرد، من هم پای راستم را به چپ گذاشتم تا هم به او اجازۀ عبور بدهم و هم کلیدی بیندازم و درب خانه را باز کنم.
درب که باز شد، یاد دو ماه اجارۀ عقبافتاده، آن هم برای خانهای که بیشتر زیرزمین بود و بوی نم اسانس دائمیاش، به ذهنم فشار آورد و به یکی دیگر از غمهایم اضافه شد. گرچه این غمها همیشه برایم عادی بود و همیشه آن را به هر زحمتی که بود میگذراندم، اما با اوضاع تعطیلی شرکت و تعطیلی باربری در بازاری تعطیل غمهای آن روز بیشتر عذابم میداد.
صدیقه مثل همیشه به استقبالم آمد و من هم مثل همیشه لبخندی تحویلش دادم. این مرتبه اما به جای دادن لیوان آب و گلاب به دستم، خواست تا نفس عمیقی بکشم. خواستهاش را اجابت کردم. بوی نم که با بوی آلو مخلوط شده بود با سرعت از حفرۀ سمت راست بینیام وارد جسم و جانم شد. حفرۀ چپ بینی من همیشۀ خدا کور بو بود.
– خورشت آلو بار گذاشتی!
– آره…. دیدم امسال به جای قرمه سبزی آلو بدیم که شما هم اذیت نشی. کمترم شد موردی نیست. مثلاً اینا ۷۰ پرس میشه.
جملهاش را تمام نکرده سرش را پائین انداخت و با نخهای روسری بلند سرش بازی کرد و با همان متانت همیشگیاش بقیۀ حرفش را زد.
– ببخشید عزیزم. اما برنج و ظرف رو شما یه فکری بکن.
با حساب و کتابهای ذهنم توان خرید برنج و ظروف را نداشتم. اما بر روی چشمی به صدیقه گفتم و از خانه بیرون زدم. نمیخواستم نذر هر سالمان، که خودم آن را مشکلگشای زندگیام میدانستم، امسال ادا نشود. دوباره به کوچه آمدم و سر به بالا گرفتم. ابری در آسمان نبود و آسمان هم مثل جیبهای من صاف صاف بود. البته با این تفاوت که من سپردهام را از بانک گرفته بودم.
صدای جوان و پتپت وانتشان هنوز از انتهای کوچه به گوش میرسید. توجهی به آنها نکردم و رفتم. تا شب همهچیز را مهیا میدانستم. آخر با چشمانم به صدیقه و با قلبم به صاحب آسمان بالای سرم قول داده بودم.
***
شب، پای پیاده، ظرفهای برنج و خورشت آلو را برای سحریِ شبِ بیستسوم ماه مبارک رمضان با صدیقه و علی، بین نیازمندهایی که از قبل نشان کرده بودیم، تقسیم کردیم. فرزانه در خانه ماند تا از محمد مراقبت کند. برنج را آقا رحیم، آشپز کرایهنشین مغازۀ مسجد محل قبول کرد. جریان را که به او گفتم، زحمت برنج را کشید.
هزینۀ ظرفهای نذری را هم مشتری مغازهاش، که اول گمان میکردم از آن انسانهای فضول است، اما بعد از فال گوش ایستادنش خوشحال شدم، به دستانم سپرد. سپردۀ بانک هم در جیبهایم باقی ماند.
علی را جلوتر از خودم و صدیقه فرستادم. یک تکه چوب هم به دستانش دادم و تفریحی در لحظه ساختم و به او آموختم تا مشغول باشد.
– این هم از نذر امسال صدیقه جان. خدا ازت قبول کنه.
– از تو هم…
صدیقه با مردمک چشمانش قربان صدقهام رفت و من هم با پلکزدن جوابش را دادم. حرفی برای گفتن نداشتیم. تنها یک حرف مانده بود که صدیقه آن را درب منزل، بهآهستگی، درون گوشم زمزمه کرد. خودمان در خانه چیزی برای خوردن نداشتیم. با شرمندگی نگاهی به آسمان کردم. ابرها زیاد شده بودند.
درب خانه را صدیقه گشود و همان لحظه فرزانه با خوشحالی چند کیسه به سمت او کشاند.
– مامان شما که نبودید من داشتم محمد را میخواباندم که یه آقایی اینها را آورد. چهرهاش مشخص نبود اما از سمت خونۀ حاج آقا اومد. گفت نذریه…
کیسههای برنج، روغن و… رنگ آبی داشت. مثل رنگ آبی آسمانی بدون ابر. نوشتۀ کمک مؤمنانهاش چشمک میزد و بوی عطر همان پسری را میداد که صبح با او در کوچه برخورد کرده بودم.