بسم الله الرحمن الرحیم
خیلی تصویر واضحی از آن روزها در خاطرم نیست. یادش بخیر… سنمان کم بود و سرمان به بازی و شیطنتهای کودکی گرم. هر روزمان به شیرینی خرما بود، همان خرماهایی که گاهی دور از چشم پدر از شاخه میچیدیم. البته چیدنشان کار راحتی هم نبود! یک سنگ پرت میکردیم سمت لیفهها و اگر خوشاقبال بودیم، یکی دو تا خرما میافتاد زمین. اما عجیب شیرین بودند! هنوز هیچ خرمایی به آن اندازه به مذاقم شیرین نیامده…
راستش هربار تا خرماها را مزهمزه میکردیم، داد همسایه بلند میشد. بعد هم پدر به سراغمان میآمد و دعوایمان میکرد.
آن روز اما… پایان همۀ دعواها بود.
داشتیم بازی میکردیم که پدر با مردی وارد کوچه شد. مرد تا ما را دید لبخندی روی صورتش کشیده شد، آنقدر که به فکرم رسید بگویم بیاید با ما بازی کند!
میان همۀ تصاویر مبهم کودکیام، چهرۀ او خیلی خوب در خاطرم نشسته. خوبِ خوب.
مردِ خندان با پدرم رفتند جلوی خانه همسایه. همان که شاخۀ نخلش روی خاکهای حیاطِ کوچک خانۀ ما سایه میانداخت و شیرینی خرماهایش مزۀ کودکیمان بود.
آهسته پیش رفتم تا ببینم چه میگویند.
صدای روشنِ مرد به همسایه میگفت تا اجازه دهد ما از خرماهای درختش گاهی بخوریم. هرچه گفت، همسایه راضی نشد.
پدرم ناراحت بود.
صدای روشنی که از میان لبهای خندان مرد خارج میشد، چیزی گفت که پدرم و همسایه را متعجب کرد…
گفت نخلستانش را با خانۂ همسایه عوض میکند.
همسایه نگاهی به نخلِ داخل حیاط انداخت و پس از مکثی قبول کرد.
همان روز ما به خانۀ جدیدمان رفتیم.
خانۀ همسایه.
مرد، خانه را به ما بخشیده بود.
میخواست با خیالِ راحت خرما بچینیم. از آن روز خرماها برایم شیرینتر شد.
هنوز چهرۀ آن مرد، روشنترین خاطرۀ کودکی من است…