بسم الله الرحمن الرحیم
امروز نوبت رانندگی است. تا غروب باید توی خیابانها بچرخم و مسافرها را برسانم. دیروز نوبت رفتگری بود. جارو و لباس آقا کمال را امانت گرفتم و محله را جارو کشیدم. روز قبلش هم مثل یکشنبههای دیگر، شاگرد کلهپزیِ آقا رحمان بودم. بقیۀ روزها هم کاری مخصوص خودشان را دارم… هر روز جایی و کاری…
چهارشنبهها اما مخصوص درس است. درسِ خارج مسجد اعظم و بعدش درس اخلاق مسجد خانوم… راستش همین درس اخلاق مرا به این روز انداخت. داشتم درسم را میخواندم و سرم به درس و بحثم گرم بود؛ تا آن روز… همه چیز از آن روز شروع شد… یکی از طلبهها به حاجآقا گفت خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند و اوضاع بهتر شود. حرف ما هم بود. فکر نمیکردم کسی باشد که نخواهد امام زمان زودتر ظهور کند اما بعد از جواب حاجآقا، در قطعیتم شک کردم. حتی در اینکه خودم هم ظهور را بخواهم…
حاجآقا گفت: «از کجا معلوم وضع تو بهتر شود؟ تو خیال میکنی وقتی حضرت تشریف آوردند، تو را میکنند مرجع و صاحب رساله و اعتبار؟ شاید بگویند تو برو خیابان جارو کن!» بعد چند لحظه سکوت کردند و سری تکان دادند و گفتند: «خوب؟»
سکوت عمیق و خردکنندهای در کلاس حاکم شد. انگار بعضی هم مثل من… از آن روز فهمیدم که باید خودم را به خیلی از کارها عادت بدهم؛ خصوصاً کارهایی که شاید با تریج قبایم کار داشته باشد. شاید امام گفت و…
خلاصه اینکه رفتگری و شاگردی توی گاراژ سیدرضا که چیزی نیست، از دو سال پیش تا امروز، کاری نبوده که از ذهنم بگذرد و سراغش نروم. بعضی کارها مثل همین رانندگی را بیشتر دوست دارم. نشستن پای حرف آدمهای خسته از روزگار، که گاهی خودشان هم نمیدانند منتظر منجی هستند، لذیذ است. با هر دردِ دل و آهی که از دلشان برمیآید، کافی است توی دلت بگویی عَجِّل آقا، عَجِّل. و به همین سادگی تمام روزت میشود پر از ذکر… پر از یاد… پر از یاد آن منتَظَر.
راستی! عصر باید بروم سمت جمکران. مسافرهای سهشنبهشبهای آن طرف خوب دستشان به خیر میرود…