و هو الحبیب خندۀ آخر سرم را از دل سنگر بیرون کشاندم. چند شبی مانده بود تا ماه آسمان به نیمه برسد. تا چشم کار میکرد سکوت بود و غربت. همهشان رفقایم بودند. هم مدرسهای، هم محلهای و... حالا اما یکبهیک بر روی زمین دراز کشیده بودند. بغض دو دستی گلویم را گرفته بود...