هنر ولایی
پردۀ هشتم؛ روضۀ رقیه

پردۀ هشتم؛ روضۀ رقیه

بسم الله الرحمن الرحیم خواهرکم دوران کودکیِ شیرینی داشت؛ چه آن زمان که مدینه بودیم، چه در سفر به مکه و از مکه تا کربلا. در مسیر گاه در کجاوۀ عمه بود، گاه با رباب‌جان همراه می‌شد و با علی‌اصغر بازی می‌کرد و گاه با لبابه و بچه‌های عمویم عباس بود. در هر کجاوه‌ای که خودش...

پردۀ هفتم – روضۀ رمله

پردۀ هفتم – روضۀ رمله

بسم الله الرحمن الرحیم معمولاً از خیمه خارج نمی‌شد. صداها آنچه لازم بود، برایش می‌برد. مثل آن شب که صدای قاسم بلند شد و می‌خواست بداند او هم شهید می‌شود یا نه. دل توی دل رمله نبود. گویی از پسرش مشتاق‌تر بود که جواب پدرم را بشنود. رمله سؤال پدرم را که شنید، لبخند زد....

پردۀ چهارم – روضۀ لبابه

پردۀ چهارم – روضۀ لبابه

بسم الله الرحمن الرحیم آرام بود. همیشه. آن‌قدر که گویی اصلاً گاهی حضور ندارد. در تمام مسیر کجاوه‌اش، آخرین بود. خواست خودش بود یا عمویم، نمی‌دانم. اما سال‌ها زندگی کنار عمو، آن‌ها را شبیه هم کرده بود؛ در خلق‌وخو و رفتار. ادب لبابه همچون عمویم عباس بود؛ پیش از ما وارد...

پردۀ سوم – روضۀ حبیبه

پردۀ سوم – روضۀ حبیبه

بسم الله الرحمن الرحیم لشکر ابن‌زیاد به فرماندهی حُر، راه‌مان را به سوی کوفه بست؛ راه بازگشت‌مان را هم. کاروان ما به راه افتاد و آن‌ها با فاصله‌ای اندک همراه‌مان می‌آمدند. بعد از آن دیگر حظّ همراهی با عمه در یک کجاوه را نداشتم. عمه بیشتر با بانوان همراه می‌شدند و...

پردۀ دوم – روضۀ لیلا

پردۀ دوم – روضۀ لیلا

بسم الله الرحمن الرحیم کاروان کوچک‌شده‌مان راه خود را به سمت کوفه طی می‌کرد. گویی چیزی تغییر نکرده بود؛ جز حال و روز ما. برادرم علی‌اکبر هر از گاهی خود را به کجاوۀ ما می‌رساند و حال‌مان را می‌پرسید و چند کلامی با ما سخن می‌گفت. ایامی که با مادرش لیلاجان در یک کجاوه...

پردۀ اول – روضۀ حمیده

پردۀ اول – روضۀ حمیده

بسم الله الرحمن الرحیم مسیری طولانی و بیابانی خسته کننده بود؛ فقط بیابان بود و ریگزار. از پشت پرده‌های کجاوه هم تصویری برای تماشا وجود نداشت. غیر از هر صبح، که تمام لحظات بالاآمدن خورشید را می‌نگریستم. چنانکه گویی اولین بار است طلوعش را می‌بینم. زل می‌زدم به عمق...

نامه‌ای به سردار…

نامه‌ای به سردار…

بسم الله الرحمن الرحیم سلام. استفهام کلیشه‌ای «حالت خوب است؟» را نمی‌پرسم. می‌دانم که هست. مگر می‌شود «عند ربهم یرزقون»، در احسن الحال نباشد؟ می‌دانی، شاید کمی عجیب به نظر برسد اما دلم برای روزهایی که هیچ‌وقت ندیده‌ام تنگ شده است! برای نان خشک، سَفت خرما و بوی آبادی و...

رحمت

رحمت

بسم الله الرحمن الرحیم قرار را پدر خانمم شب عروسی مطرح کرده بود. لحظه‌ای که دست دخترش عاطفه را در دستم گذاشت در چشم‌هایم نگاه کرد و از من قول گرفت و بعد رو کرد به دخترش و از او هم قول گرفت. فکر نمی‌کردم این قول اینقدر در زندگی‌ام تأثیر بگذارد. مثل قولی عاشقانه نگاهش...

من، مَلَکی آشفته و خاک‌آلود در حریم «او»

من، مَلَکی آشفته و خاک‌آلود در حریم «او»

بسم الله الرحمن الرحیم از کجا شروع کنم؟ از امروز که موج جمعیت به ضریح شش گوشۀ «او» پناه آورده‌اند؟ یا از روز واقعۀ عظیم که درخشش سیوف جمعیتی بی‌شمار، صف‌به‌صف، در برابر او، چشم‌هایمان را به خون نشانده بود؟ یا کدام لحظه در این قرن‌ها و سال‌ها و ساعت‌ها که در این خاکِ...

من، از نامه‌نگاران به «او»

من، از نامه‌نگاران به «او»

بسم الله الرحمن الرحیم من در طلیعۀ نیروهای کوفه برای نبرد با «او» بودم. در آن روز عجیب. روزی که به چشم‌های هیچ‌کدام از آدم‌های هم‌عشیره‌ای‌ام نگاه نکردم. بقیه هم نگاه نمی‌کردند. تمام آن روز و روزهای قبل و بعدش به میوه‌های رسیده‌ای می‌اندیشیدم که در نامه سخن‌شان را...

من؛ گرفتار ذلالت با دنیایی دور از «او»

من؛ گرفتار ذلالت با دنیایی دور از «او»

بسم الله الرحمن الرحیم به خاطر داشتم آنچه را رسول از کشته‌شدن «او» برایمان گفته بود. برای همین نگران بودم. نگران این بودم که حسین را یاری نکنم و «او» کشته شود و من تا قیامت خوار و ذلیل بمانم. همه می‌دانستند یاری «او» بر امت واجب است؛ مثل نماز. از خدایم بود که «او» با...

من، جامانده با نامه‌ای به یادگار از «او»

من، جامانده با نامه‌ای به یادگار از «او»

بسم الله الرحمن الرحیم فکرش را هم نمی‌کردم این‌گونه شود. محاسبات من با آن‌ها متفاوت بود؛ با «او» و پدرمان و برادر بزرگترمان. از همین رو گمان می‌کردم همان‌گونه که پدرمان صبر کرد و برادرمان، «او» هم بر خلافت یزید صبر کند. «او» را پس از شهادتِ برادر دیده بودم، همان روزی...

کلاس‌های آماده پرداخت ثبت کد تخفیف

با تشکر. سفارش شما دریافت شده است.

لطفاً در حین تغییر مسیر به سفارش خود صبر کنید...