هنر ولایی
به شیرینی خرما…

به شیرینی خرما…

بسم الله الرحمن الرحیم خیلی تصویر واضحی از آن روزها در خاطرم نیست. یادش بخیر... سن‌مان کم بود و سرمان به بازی و شیطنت‌های کودکی گرم. هر روزمان به شیرینی خرما بود، همان خرماهایی که گاهی دور از چشم پدر از شاخه می‌چیدیم. البته چیدن‌شان کار راحتی هم نبود! یک سنگ پرت...

خندۀ آخر

خندۀ آخر

و هو الحبیب خندۀ آخر سرم را از دل سنگر بیرون کشاندم. چند شبی مانده بود تا ماه آسمان به نیمه برسد. تا چشم کار می‌کرد  سکوت بود و غربت. همه‌شان رفقایم بودند. هم مدرسه‌ای، هم محله‌ای و... حالا اما یک‌به‌یک بر روی زمین دراز کشیده بودند. بغض دو دستی گلویم را گرفته بود...

داداش گلم

داداش گلم

بسم الله الرحمن الرحیم «داداش گلم» روحانی مسجدمان آدم مشهوری بود. من هم هشت ساله بودم و می‌خواستم هر جور شده داخل آدم بزرگ‌ها به حساب بیایم. برنامه هر سال عید غدیر بود و من از قبل برنامه‌ریزی کرده بودم. برای نماز ظهر خودم را به مسجد رساندم و در پشت جانماز حاج آقا...

حدود جبل الرحمه

حدود جبل الرحمه

بسم الله الرحمن الرحیم کاسۀ صبرم لبریز شد. از خیمه بیرون رفتم. خودش بود؛ ایستاده بود و به روضه گوش می‌داد. با همان ظاهر دوست‌داشتنیِ بار اول... همان ظاهر شب هشتم ذی‌حجه...   زودتر از بقیه به عرفات رفته بودم. شب هشتم کسی در عرفات نیست. رفته بودم که هم آن شب را...

آقا

آقا

بسم الله الرحمن الرحیم آقا ننمون آقامو، آقا صدا می‌زنه. نه واسِ اینکه آقاست، چون اسمش آقاست. آقااا...آقااا... اون شب هم یه نفر این اسمو هی صدا می‌زد. راستی، ما توی دهمون دو تا آقا بیشتر نداشتیم؛ یکی آقامون، یکی هم پسرِ خان. پسر خان اسمش آقا نیست ولی آقا صداش می‌زنن...

دلتنگ

دلتنگ

بسم الله این روزها با خاطرۀ زیارتت سر می‌کنم و به سلامی از دور خوشم. در خیال از باب‌الرضا به صحن رضوی می‌روم و اذن دخول می‌خوانم. مثل همیشه به یاد آن پیرمردِ مسجد خانُم... نگاه می‌کنم به دلم، که هوایی‌تان شده یا نه... برای دیدن‌تان بی‌صبر شده یا نه، بارانی شده یا...

ماتمِ سرزمین

ماتمِ سرزمین

بسم الله الرحمن الرحیم آن بالا روی یکی از کانتینرها ایستاده بودم و از پشتِ جاریِ اشک‌ها جماعت سیاه‌پوش را می‌نگریستم... آن وسط یکی را سر دست بلند کردند و از معرکه دور... حتما آبی به صورتش زدند تا حالش جا بیاید و بعد کمی بادش زدند تا نفسی تازه کند. همین یک نفر هم...

فعلاً ایوب

فعلاً ایوب

بسم الله الرحمن الرحیم و هو الحبیب   - فعلاً ایوب صمدی فعلاً را آرام گفتم و اسم و فامیل را بلندتر. متصدی بانک،‌ که خانمی میانسال بود، از میان آن حائل پلاستیکی، که همچون بند رخت‌های صدیقه از گوشۀ‌ پیشخوان به گوشۀ دیگرش کشیده شده بود، با آن مقنعه و ماسک پلاستیکی...

نامه‌شناس

نامه‌شناس

بسم الله الرحمن الرحیم زن پشت میز دنبال مدارک می‌گشت. صدای پای مردانه را در پشت درب ورودی حس کرد. صدای پا نزدیک شد و سلام رییس دفتر را شنید. انتظار نداشت رییس دفتر ثبت احوال ساعت ۸ شب به این سرعت خودش را برساند. ۵ دقیقه بیشتر از حضورش در دفتر نمی‌گذشت. مکث کرد. انتظار...

وعدالصادق

وعدالصادق

بسم الله الرحمن الرحیم هواپیما روی باند فرودگاه دمشق فرود می‌آید. عماد روی شانه حسین می‌زند و با دستش ماشین را نشان می‌دهد. - بفرما داداش، تکفیری‌ها منتظرن شما بری با فعالیت فرهنگی به راه راست هدایتشون کنی. + چشم، شما اجازه بده ببینم از کدوم مسجد باید شروع کنم برا...

یاس رازقی

یاس رازقی

بسم الله الرحمن الرحیم شیشۀ عطرم خالی شده بود. چند روزی بود. هیچ وقت دلم نمی‌آمد به خودم بزنم. مگر برای کارهای خاص، گهگاهی، و بیشتر برای قرارهای خاص... اما حالا دیگر نبود که بزنم. از همان اول عاشقش شدم. استادی می‌گفت عطر خیلی ناسوتی نیست، بیشتر ملکوتی است... و این...

حسی پنهان

حسی پنهان

بسم الله الرحمن الرحیم و هو الحبیب دلم به حال دختر بچۀ بیرون مطب سوخت. همانطور که موهای عروسکش را نوازش می‌کرد به او خبر خوب‌شدن پدرش را می‌داد. باران صدایش می‌زد و با ناز خاصی می‌گفت که بعد از خوب‌شدن پدر به پارک خواهند رفت. و حتما خود دختر بچه به تاب بازی علاقۀ خاصی...

کلاس‌های آماده پرداخت ثبت کد تخفیف

با تشکر. سفارش شما دریافت شده است.

لطفاً در حین تغییر مسیر به سفارش خود صبر کنید...