بسم الله الرحمن الرحیم یک بار دیگر از پنجره آشپزخانه به در حیاط نگاه کردم. - علی جان کیه؟ - هیچکس مامان، محمدرضاست! - خب تعارفش کن بیاد تو! - نه نمیخواد داره میره عجله داره. با خودم گفتم من که از کار این بچهها سر در نمیارم. یه ربعه دارن دم در صحبت میکنن تازه...