بسم الله الرحمن الرحیم آن بالا روی یکی از کانتینرها ایستاده بودم و از پشتِ جاریِ اشکها جماعت سیاهپوش را مینگریستم... آن وسط یکی را سر دست بلند کردند و از معرکه دور... حتما آبی به صورتش زدند تا حالش جا بیاید و بعد کمی بادش زدند تا نفسی تازه کند. همین یک نفر هم...